یه شب مهتاب از فرهاد با شعری از شاملو(من رو واقعا به ته اون دره و اون باغ الوچه برد،انگار صد ها خاطره در یک آن موج زد،و هم بار اجتماعی داشت)
یه شبِ مهتاب؛ ماه میاد توو خواب… منو می بره؛ کوچه به کوچه
باغِ انگوری؛ باغِ آلوچه… دره به دره؛ صحرا به صحرا…
اون جا که شبا؛ پشتِ بیشه ها… یه پری میاد؛ ترسون وُ لرزون
پاشوُ میذاره؛ توو آبِ چشمه… شونه میکنه؛ مویِ پریشون
یه شبِ مهتاب؛ ماه میاد توو خواب… منو می بره؛ تهِ اون درّه…
اون جا که شبا؛ یکّه وُ تنها… تک درختِ بید؛ شاد وُ پُر امید
می کنه به ناز؛ دستشوُ دراز… که یه ستاره؛ بچکه مثِ یه چیکه بارون
به جای میوه اش؛ نوکِ یه شاخه اش، بشه آویزون
یه شبِ مهتاب؛ ماه میاد توو خواب… منو می بره؛ از توی زندون
مثِ شب پَره؛ با خودش، بیرون… می بره اون جا؛ که شبِ سیا…
تا دمِ سحر؛ شهیدای شهر… با فانوسِ خون؛ جار می کشن
توو خیابونا… سرِ میدونا… عمو یادگار… مردِ کینه دار…
مستی یا هشیار؟خوابی یا بیدار؟
مستیم وُ هشیار! شهیدای شهر… خوابیم وُ بیدار! شهیدای شهر…
آخرش یه شب؛ ماه میاد بیرون…
از سرِ اون کوه؛ بالای دره… روی این میدون؛ رد میشه خندون!
یه شب؛ ماه میــــــــاد…
یک مرد بود از فرهاد
با صدای بی صدا
مثل یه کوه..بلند..مثل یه خواب...کوتاه
یه مرد بود؛ یه مرد…
با دستای فقیر… با چشمای محروم… با پاهای خسته…
یه مـرد بود؛ یه مــرد…
شب؛ با تابوتِ سیاه… نشست توی چشماش...
خاموش شد ستاره؛ افتاد روی خاک
سایه اش هم نمی موند؛ هرگز پشتِ سرش!
غمگین بود و خسته… تنهای تنها…
با لب های تشنه؛ به عکسِ یه چشمه نرسید، تا ببینه…
قطره، قطــره… قطـره ی آب… قطــره ی آب…
در شبِ بی تپش…
این طرف، اون طرف؛می افتاد تا بشنفه
صدا… صدا… صـدای پا… صــدای پـا…