بهترین شعرهایی که تا به حال خوندی!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع taraneh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : بهترین شعری که تا به حال خوندی!

دوست دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شدهام دوست ندانم
(چون تنها شعری بود که خودم حفظش کردم یادم مونده!)
 
پاسخ : بهترین شعری که تا به حال خوندی!

جنگل ثمر نداشت ، تبر اختراع شد
شیطان‌خبر نداشت، بشر اختراع شد

« هابیل » ها مزاحم « قابیل » می‌شدند
افسانه ی « حقوق بشر » اختراع شد

مـردم خیال فخر فروشی نداشتند
شیـئی شبـیه سكه ی زر اختراع شد

فكر جنایت از سر آدم نمی‌گذشت
تا اینكه تیغ و تیر و سپر اختراع شد

با خواهش جماعـت علاف اهل دل
چیزی به نام شعر و هنر اختراع شد

اینگونه‌ شد كه ‌مخترع ‌از خیر ما گذشت
اینگونه ‌شد كه‌ حضرت « شر » اختراع شد

دنیا به‌ كام بود و … حقیقت؟! مورخان !
ما را خبر كنید؛ اگر اختراع شد
 
پاسخ : بهترین شعری که تا به حال خوندی!

دختري بود نابينا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنيا تنفر داشت
و فقط يکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنين گفته بود
« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***
و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شد
که حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را
رودخانه ها و درختها را
آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به ديدنش آمد
و ياد آورد وعده ديرينش شد :
« بيا و با من عروسي کن
ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزيد
و به زمزمه با خود گفت :
« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسري با او نيست

***
دلداده رو به ديگر سو کرد
که دختر اشکهايش را نبيند
و در حالي که از او دور مي شد گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »
 
پاسخ : بهترین شعری که تا به حال خوندی!

ای نمیدانم
هرچه هستی باش
اما کاش...
نه جز اینم آرزویی نیست
هر چه هستی باش!
اما باش
 
پاسخ : بهترین شعری که تا به حال خوندی!

تو اي زيباترين شعر رهايي
تو اي گلبرگ سرخ آشنايي
ميان كوچه هاي قلب تارم
به دنبال تو ميگردم كجايي
 
پاسخ : بهترین شعری که تا به حال خوندی!

الهه...

چشمان شعر خیره به خطهای جاده است

دختر به شعر می رسد اما پیاده است



دختر نگاه می کند ودوست دارمش

عاشق شدن چقدر بدون اراده است



او مثل شاعرانه ترین حس عاشقی

او مثل عاشقانه ترین شعر ساده است



قلبم برای عشق به هر کار مشکلی

با یک غرور له شده گردن نهاده است



وقتی که نیست چشم پر از انتظار من

پشت تمام پنجره ها ایستاده است



آه ای خدا چگونه بگویم که کافرم؟

آه ای خدا ! خدای من اسمش الهه است!



از دست عشق قافیه را باختم ولی

شعرم به اسم کوچک او تکیه داده است
elahe_naz2.jpg
 
پاسخ : بهترین شعری که تا به حال خوندی!

الهه ناز

غزل بخوان و کنارم بمان الهه ناز!
که جز تو هیچ ندارد جهان الهه ناز!
بیا که با تو برقصم به ساز مولانا
بیا دوباره بخواند بنان الهه ناز!
زمانه ای که به وفق مراد بعضی هاست
نبوده با دل ما مهربان الهه ناز!
هزینه ای است که باید به شب بپردازم
اگر رسیده ام اکنون به جان الهه ناز!
زمانه خواست که در زندگی اضافه کنم
به درد عشق تو اندوه نان الهه ناز!

چقدر خانه بی پنجره مرور کنم
چقدر آدم بی آسمان الهه ناز!
چقدر گم شدن از خاطرات بی دفتر
چقدر خاطره بی نشان الهه ناز!
مرا درون غزلها به خاک بسپارید
مرا که مرده ام از دستتان الهه ناز!
و بعد پای مزار غریب و خلوت من
به جای فاتحه تنها بخوان الهه ناز



مرتضی دهکردی
 
شعری که به حال و روز الان ما خیلی میخوره...(فردوسی کبیر)

در این خاک زرخیز ایران زمین --- نبودند جز مردمی پاک دین

همه دینشان مردی و داد بود --- وز آن کشور آزاد و آباد بود

چو مهر و وفا بود خود کیششان --- گنه بود آزار کس پیششان

همه بنده ناب یزدان پاک --- همه دل پر از مهر این آب و خاک

پدر در پدر آریایی نژاد --- ز پشت فریدون نیکو نهاد

بزرگی به مردی و فرهنگ بود --- گدایی در این بوم و بر ننگ بود

کجا رفت آن دانش و هوش ما --- که شد مهر میهن فراموش ما

که انداخت آتش در این بوستان --- کز آن سوخت جان و دل دوستان

چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟ --- خرد را فکندیم این سان ز کار

نبود این چنین کشور و دین ما --- کجا رفت آیین دیرین ما؟

به یزدان که این کشور آباد بود --- همه جای مردان آزاد بود

در این کشور آزادگی ارز داشت --- کشاورز خود خانه و مرز داشت

گرانمایه بود آنکه بودی دبیر --- گرامی بد آنکس که بودی دلیر

نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت --- نه بیگانه جایی در این خانه داشت

از آنروز دشمن بما چیره گشت --- که ما را روان و خرد تیره گشت

از آنروز این خانه ویرانه شد --- که نان آورش مرد بیگانه شد

چو ناکس به ده کدخدایی کند --- کشاورز باید گدایی کند

به یزدان که گر ما خرد داشتیم --- کجا این سر انجام بد داشتیم؟!

بسوزد در آتش گرت جان و تن --- به از زندگی کردن و زیستن

اگر مایه زندگی بندگی است --- دو صد باره مردن به از زندگی است

بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم --- برون سر از این بار ننگ آوریم
 
پاسخ : بهترین شعری که تا به حال خوندی!

شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم


خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم


خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم


در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم


و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد


و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد


چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟


چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟


خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی


خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی


خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم


خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!!
 
شکست عشق (خیلی قشنگه)

من پذیرفتم شکست عشق را / پند های عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است /این دل درد آشنا بیگانه است
می روم شاید فراموشت کنم /با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم, از رفتن من شاد باش / از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنها تر از من می شوی/آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را / تلخی برخورد های سرد را...
 
پاسخ : شکست عشق (خیلی قشنگه)

"گرچه تو تنها تر از من می شوی/آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را / تلخی برخورد های سرد را..."
امان از این زمان...
 
پاسخ : بهترین شعری که تا به حال خوندی!

بچه بودم فکر می کردم خدا هم شکل ماست
مثل من، تو، ما، همه، اونیز موجودی دوپاست

در خیال کوچک خود فکر می کردم خدا
پیرمردی مهربان است وبه دستش یک عصاست

مثل آقاجان به چشمش عینکی دارد بزرگ
با کلاه وساعتی کهنه که زنجیرش طلاست

یک کت وشلوار می پوشد به رنگ قهوه ای
حال و روز جیب هایش هم همیشه روبه راست

فکر می کردم که پیپش را مرتب می کشد
سرفه های او دلیل رعد وبرق ابرهاست

گاهگاهی نسخه می پیچد طبابت می کند
مادرم می گفت او هر دردمندی را دواست

فکر می کردم که شبها روی یک تخت بزرگ
مثل آدمها ومن در خوابهای خوش رهاست

چندسالی که گذشت از عمر من، فهمیده ام
اوحسابش از تمام عالم و آدم جداست

مهربانتر از پدر، مادر، شما، آقابزرگ
اوشبیه هیچ فردی نیست، نه! چون او خداست
(خدیجه پنجی)
 
پاسخ : بهترین شعری که تا به حال خوندی!

نمی خواهم بمیرم!
نمی خواهم بمیرم با که باید گفت؟؟
کجا باید صدا سر داد؟؟
در زیر کدامین آسمان
روی کدامین کوه؟؟
که در ذرات هستی ره برد طوفان این اندوه
که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد!!!

کجا باید صدا سر داد؟
فضا خاموش و درگاه قضا دور است.
زمین کر آسمان کور است.
نمی خواهم بمیرم با که باید گفت؟؟
اگر زشت و اگر زیبا
اگر دون و اگر والا
من این دنیا ی فانی را
هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم....
به دوشم گر چه بار غم توانفرساست
وجودم گر چه گرد آلود سختی هاست
نمی خواهم از اینجا دست بردارم!!
تنم در تارو پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته است.
دلم با صد هزاران رشته با این خلق
با این مهر-با این ماه
با این خاک-با این آب
پیوسته است
مراد از زنده ماندن -امتداد خورد و خوابم نیست
توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست.
هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست.
جهان بیمار و رنجور است.
دو روزی که بر بالین این بیمار باید زیست
اگر دردی ز جانش بر ندارم- ناجوانمردیست
نمی خواهم بمیرم تا محبت را به انسانها بیاموزم
بمانم تا عدالت را برافروزم-بیفروزم.
خرد را -مهر را -تا جاودان بر تخت بنشانم.
به پیش پای فرداهای بهتر گل بر افشانم
چه فردایی -چه دنیایی
جهان سرشار از عشق و گل و موسیقی و نور است.
نمی خواهم بمیرم-ای خدا!!
ای آسمان
ای شب
نمی خواهم
نمی خواهم
نمی خواهم
مگر زور است؟؟؟؟

برگرفته از : یه وبلاگی!!!
 
پاسخ : بهترین شعری که تا به حال خوندی!

بخوان ما را

بخوان ما را
منم پروردگارت
خالقت از ذره اي ناچيز
صدايم كن مرا
آموزگار قادر خود را
قلم را، علم را، من هديه ات كردم
بخوان ما را
منم معشوق زيبايت
منم نزديك تر از توبه تو
اينك صدايم كن
رها كن غير ما را، سوي ما باز آِ
منم پرودگار پاك بي همتا
منم زيبا، كه زيبا بنده ام را دوست ميدارم
تو بگشا گوش دل
پرورد گارت با تو مي گويد
تو را در بيكران دنياي تنهايان
رهايت من نخواهم كرد
بساط روزي خود را به من بسپار
رها كن غصه يك لقمه نان و آب فردا را
تو راه بندگي طي كن
عزيزا، من خدايي خوب مي دانم
تو دعوت كن مرا بر خود
به اشكي يا خدایی، ميهمانم كن
كه من چشمان اشك آلوده ات را دوست ميدارم
طلب كن خالق خود را
بجو ما را
تو خواهي يافت
كه عاشق ميشوي بر ما
و عاشق مي شوم بر تو
كه وصل عاشق و معشوق هم
آهسته مي گويم ، خدايي عالمي دارد
قسم بر عاشقان پاك باايمان
قسم بر اسب هاي خسته در ميدان
تو را در بهترين اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن
تكيه كن بر من
قسم بر روز، هنگامي كه عالم را بگيرد نور
قسم بر اختران روشن، اما دور
رهايت من نخواهم كرد
بخوان ما را
كه مي گويد كه تو خواندن نمي داني؟
تو بگشا لب
تو غير از ما، خداي ديگري داري؟
رها كن غير ما را
آشتي كن با خداي خود
تو غير از ما چه مي جويي؟
تو با هر كس به جز با ما، چه مي گويي؟
و تو بي من چه داري؟هيچ!
بگو با من چه كم داري عزيزم، هيچ!!
هزاران كهكشان و كوه و دريا را
و خورشيد و گياه و نور و هستي را
براي جلوه خود آفريدم من
ولي وقتي تو را من آفريدم
بر خودم احسنت مي گفتم
تويي ز يباتر از خورشيد زيبايم
تويي والاترين مهمان دنيايم
كه دنيا،بی تو چيزي چون تو را، كم داشت
تو اي محبوب تر مهمان دنيايم
نمي خواني چرا ما را؟؟
مگر آيِا كسي هم با خدايش قهر ميگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشكستي
ببينم، من تو را از درگهم راندم؟
اگر در روزگار سختيت خواندي مرا
اما به روز شاديت،يك لحظه هم يادم نميكردي
به رويت بنده من، هيچ آوردم؟؟
كه مي ترساندت از من؟
رها كن آن خداي دور
آ‌ن نامهربان معبود
آن مخلوق خود را
اين منم پروردگار مهربانت، خالقت
اينك صدايم كن مرا،با قطره اشكي
به پيش آور دو دست خالي خود را
با زبان بسته ات كاري ندارم
اینک غوغاي دل بشكسته ات را من شنيدم
غريب اين زمين خاكيم
آيا عزيزم، حاجتي داري؟
تو اي از ما
كنون برگشته اي، اما
كلام آشتي را تو نميداني؟
ببينم، چشم هاي خيست آيا ،گفته اي دارند؟
بخوان ما را
بگردان قبله ات را سوي ما
اينك وضويي كن
خجالت ميكشي از من
بگو، جز من، كس ديگر نمي فهمد
به نجوايي صدايم كن
بدان آغوش من باز است
براي درك آغوشم
شروع كن
يك قدم با تو
تمام گامهاي مانده اش، با من...
 
پاسخ : بهترین شعری که تا به حال خوندی!

رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن

بزار بهت گفته باشم که ماجرای ما و عشق

تقصیر چشمای تو بود ‌‌‌، وگرنه ما کجا و عشق ؟

سرم تو لاک خودم و دلم یه جو هوس نداشت

بس که یه عمر آزگار کاری به کار کس نداشت

تا اینکه پیدا شدی و گفتی ازاین چشمای خیس

تو دفتر ترانه هات یه قطره بارون بنویس

عشقمو دست کم نگیر درسته مجنون نمیشم

وقتی که گریه می کنی حریف بارون نمیشم

رو ساحل سرخ دلت اسم کسی رو حک نکن

به اینکه من دوست دارم حتی یه ذره شک نکن

هنوز یه قطره اشکتو به صد تا دریا نمی دم

یه لحظه با تو بودنو به عمر دنیا نمی دم

همین روزا بخاطرت به سیم آخر می زنم

قصه عاشقیمونو تو شهرمون جار می زنم
 
پاسخ : بهترین شعری که تا به حال خوندی!

اين را بدان که من دوستت دارم و دوستت ندارم
چرا که زندگانی را دو چهره است،
کلام، بالی ست از سکوت،
و آتش را نيمه ای ست از سرما.


دوستت دارم برای آنکه دوست داشتنت را آغاز کنم،
تا بی کرانگی را از سر گيرم،
و هرگز از دوست داشتنت باز نايستم:
چنين است که من هنوز دوستت نمی دارم.


دوستت دارم و دوستت ندارم آن چنان که گويي
کليدهای نيک بختی و سرنوشتی نامعلوم،
در دست های من باشد.


برای آنکه دوستت بدارم، عشقم را دو زندگاني هست،
چنين است که دوستت دارم در آن دم که دوستت ندارم
و دوستت ندارم به آن هنگام که دوستت دارم.
 
پاسخ : بهترین شعری که تا به حال خوندی!

سادگي مرا ببخش که خويش را تو خوانده ام *** براي برگشتن تو به انتظار مانده ام

سادگي مرا ببخش که دلخوش از تو بوده ام *** تو را به انگشتر شعر مثل نگين نشانده ام

به من نخند و گريه کن چرا که جزء نياز تو *** هر چه نياز بود و هست از در خانه رانده ام

اگر به کوتاهي خواب ،خواب مرا سايه شدي *** به جرم آن داغ عطش بر لب خود نشانده ام

گلوي فرياد مرا سکوت دعوت تو بود ولي *** من اين سکوت را به قصه ها رسانده ام

دوباره از صداقتم دامي براي من نساز *** از ابتدا دست تو را در اين قمار خوانده ام

گناه از تو بود ومن نياز مند بخششت *** چرا که من در ابتدا تو را ز خود نرانده ام

گناهکار هر که بود کيفر آن مال من است *** به جرم آن داغ عطش بر لب خود نشانده
 
پاسخ : بهترین شعری که تا به حال خوندی!

اي کاش مي توانستم نشان دهم، I wish l could make you.

که تا کجا دوستت دارم. Understand how l love you

هميشه در جستجو هستم، l am always seeking but

اما نميتوانم راهي بيابم... cannot find a way….

به آن آني در تو عاشقم، l love in you a something

که تنها خود کاشف آنم that only have descovered

آني فراتر از تويي که دنيا مي شنا سد، the you_ which is beyond the

و تحسين مي کند. you of the world that is

آني که تنها وتنها از آن من است. admired and known by others

آني که هرگز رنگ نمي بازد، a you which is eapecially mine

وآني که هرگز نمي توانم عشق از او بر گيرم. Which cannot evto love
 
پاسخ : بهترین شعری که تا به حال خوندی!

نمیدونم ازکجا شروع کنم قصه ای تلخ سادگی مو!

نمیدونم چرا قسمت میکنم روزهای خوب زندگی مو؟

چرا توی اول قصه همه دوستم میدارن!!

وسط قصه که میشه سربه سر من میزارن.

تا میخواد قصه تمام شه همه تنهام میزارن

میتونم مثل همه دو رنگ باشم دل نبازم. میتونم مثل همه یه عشق بادی بسازم.

که با یه نیش زبون بترک و خراب بشه...تا بیان جمعش کنن حباب دل سراب بشه...

میتونم بازی کنم با عشقو احساس کسی...میتونم درست کنم ترس دلو دلواپسی...

میتونم دروغ بگم تا خودمو شیرین کنم...میتونم پشت دلها قائم بشم کمین کنم...

ولی با این همه حرفها بازمن هم مثل ونهام...یه دروغ گومیشم همیشه ورده زبونها...

یه نفر پیدا بشه به من بگه چیکار کنم...؟؟با چه تیری و اونیکه دوستش دارم شکار کنم...!!؟؟

من باید از چی به فهمم چه کسی دوستم داره...!!؟

توی دنیا اصلا عشق واقعی وجود داره.......!!!!!!؟؟؟؟؟
 
پاسخ : بهترین شعری که تا به حال خوندی!

بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم


و تازه داشته باشد بیا گناه کنیم

نگاه و بوسه و لبخند اگر گناه بوَد

بیا که نامه اعمال خود سیاه کنیم

بیا به نیم نگاهی و خنده ای و لبی

تمام آخرت خویش را تباه کنیم

به شور و شادی و شوق و شراره تن بدهیم

و بار کوه غم از شور عشق کاه کنیم

و زنده زنده در آغوش هم کباب شویم

و خنده، ...به فرهنگ مرده خواه کنیم

گناه ، نقطه آغاز عاشقی است، بیا

که شاید از سر این نقطه عزم راه کنیم

اگربه خاطر هم عاشقانه بر خیزیم

نمی رسیم به جایی که اشتباه کنیم

برای سرخوشی لحظه هات هم که شده

بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم
 
Back
بالا