افسانه عشق و جنون ٫ رفته ز خاطر تاکنون...
آن تک سوار قصه ها ٫ با اسب خود شد واژگون...
بس عهدها بشکسته شد ٫ ديگر خدا هم خسته شد...
در کارزار زندگی ٫ بازوی مردان بسته شد...
ای چرخ افسونت چه شد؟...
الوند و سيحونت چه شد؟...
بر تنب كوچك تا ارس٫...
کاوه فريدونت چه شد؟...
صفرا طلايه دار كو؟...
آن نقطه پرگار كو؟...
در شهر آزادي ،دري،...
بر قامت ديوار كو؟...
شهنامه خواني دير شد ٫ سيمرغ در زنجير شد...
آرش، كماندار زمان ٫ آماج زخم تير شد...
فريادها بر باد شد ٫ فرياد زير آب شد...
ارابه ی سردار عشق ٫ افسانه اي در خواب شد...
سوارکاران
ان شنیده ستم که در میدان کورس
بانوان چابک سواری میکنند
گرد میدان از سحر تا شامگاه
پویه چون باد بهاری میکنند
تا فرا اید زمان امتحان
روز و شب ساعت شماری میکنند
تا جوایز قسمت انان شود
یکه تازان بیقراری میکنند
مردکی گفتا که زنها بی ثمر
سوی میدان رهسپاری میکنند
چون ز اداب سواری عاری اند
بهره ی خود شرمساری میکنند
گفتمش بر دوش مردان سالهاست
این جماعت خر سواری میکنند
عشق تو کور کرد و کشت مرا
فکرو زکرم تو بودی او روزا یادته
اون دل کوچیکه من جلوی پات بود یادته
رفتیو با رفتنت پا گزاشتی رو دلم
سرم داره گیج میره تو کجایی عشقه من
وقتی میخواستی بری گفتی بهم غصه نخور
دلو سپردم من به تو غصه نخور
گفتم بهت زود بیا دل من تنگه برات
تو نرفتیو میگی آخه عزیز دلت میاد
میگفتی من برمیگردم خیلی زود
دلو جونم همشون فدای یه تاره موت
ولی رفتیو خیلی وقته نامه ندادی تو برام
آخه پس چی شد بگو تو جواب نامه هام
یه نامه همش دادی همون شده آب غذام
نمیدونی یه غمیه بهم میگه باهات میام
من غمو می خوام چکار آخه تو بهم بگو
فقط نگو دوست ندارم جونه من اینو نگو
آخه عاشقت بودم دیوانه وار باور بکن
دل من تنگه به راحت تو منو یاریم بکن
شبا یه غمی میاد تویه سینم باهام حرف میزنه
می خواد نا امید کنه از نا امیدی دم میزنه
شایدم دیگه نیای این جوری که بوش میاد
فکر کنم وقتی بیای ببینی جنازم رو دوش میاد
اون موقع بگو ببینم دلت برام تنگ میشه ؟
این زمین و آب گل برای تو چه رنگ میشه؟
خلاصه کشتی مارو با این ادائو اشوه هات
دل من تنگه برات* تنگه برات* تنگه برات
وای الان صبح میشه هو هنوز که من نخوابیدم
یه روز دیگم تموم شدش ولی من نفهمیدم
دفتر شعرم دیگه پر شده کجایی تو می خوام برم
دیگه کاری ندارم اینجا روی زمین دارم میرم
تو نبودیو غمت عشقه تو کشت مارو
زیر خاک دفنمو خاک خورد مارو
ادمك اخر دنياست بخند
ادمك مرگ همينجاست بخند
دستخطي كه تو را عاشق كرد
شوخي كاغذي ماست بخند
ادمك خر نشوي گريه كني!
كل دنيا سراب است بخند
ان خدايي كه بزرگش خواندي
به خدا مثله تو تنهاست بخند....
ما را به خاطر بياور / ما را كه تازه جواناني بيست ودو ساله بوديم / شور عشق در سينه داشتيم / وپيش از ان كه عاشق شويمسينه بر خاك ستوده / مرديم / ما را به خاطر بياور / ما را كه سينه سرخاني خنياگر بوديم و ده به ده / نه در اسمان و نه در كوهسار / كه در بازارپيش از ان كه اواز خوان شويم / به شاخه اي تكيده از تكيه گاه خويش / جان سپرديم / به خاطر دارم پيامشان را / سرنوشتشان را / اري ... / و هميشه در گذرگاه خاطرم در گذر است / اواز هاي صامت سينه سرخان سينه بر سيخ / و تجسد ارزو هاي بيست و دو سالگان سينه بر خاك / واز تكرار يادشان / شايد پيش از اين كه شاعر شوم / بيست و دو ساله بميرم / امين...
حالم بد است مثل زمانی که نیستی
دردا که تو همیشه همانی که نیستی
وقتی که مانده ای نگرانی که مانده ای
وقتی که نیستی نگرانی که نیستی
عاشق که میشوی نگران خودت نباش
عشق ان چه هستی است نه انی که نیستی
با عشق هر کجا بروی حی وحاضری
در بند این خیال نمانی که نیستی
تاچند من غزل بنویسم که هستی و
تو با دلی گرفته بخوانی که نیستی
من بی تو در غریب ترین شهر عالمم
بی من تو در کجای جهانی که نیستی
دلم را سپردم به بنگاه دنيا
/ و هی آگهی دادم اينجا و آنجا
/ و هر روز
/ برای دلم مشتری آمد و رفت
/ و هی اين و آن
/ سرسری آمد ورفت
/ ولی هيچ کس واقعا
/ اتاق دلم را تماشا نکرد
/ دلم قفل بود
/ کسی قفل قلب مرا وا نکرد
/ يکی گفت:
/ چرا اين اتاق
/ پر از دود و آه است
/ يکی گفت:
/ چه ديوارهايش سياه است!
/ يکی گفت:
/ چرا نور اينجا کم است
/ و آن ديگری گفت: و انگار هر آجرش
/ فقط از غم و غصه و ماتم است!
/ و رفتند و بعدش
/ دلم ماند بی مشتری
/ و من تازه آن وقت گفتم:
/ خدايا تو قلب مرا می خری؟
/ و فردای آن روز
/ خدا آمد و توی قلبم نشست
/ و در را به روی همه
/ پشت خود بست
/ و من روی آن در نوشتم:
/ ببخشيد، ديگر
/ برای شما جا نداريم
/ از اين پس به جز او
/ کسی را نداريم
جعبه مداد رنگی و باز
تو در پیچ و خم پله نمایان می شوی
و من
دستان لرزان تو را می بینم
که با کاغذی سپید
-به سپیدی دلت-
به مهمانی باغ چشمانم آمده است
برق چشمان پر امیدت
نگاهم را خیره می کند
و من در تو غرق می شوم
نیست می شوم
تو حرف می زنی و من نمی شنوم
می نویسی و نمی خوانم
-نمی توانم که بخوانم-
سوال می کنی و من عاجز از پاسخ
البته چیزهایی می گویم
حرف هایی می زنم
اما خودم هم نمی فهمم که چه گفتم
وقتی که می روی
عرقی سرد بر پیشانی ام می نشیند
در صندلی ام فرو می روم
سرم را بر میزم می گذارم
و سعی می کنم که بخوابم
بخوابم شاید که تو را در خواب ببینم
و بگویم آن چه را در بیداری نمی توانم گفت
و تو می روی
و در پیچ و خم های جاده گم می شوی
و نگاه من
در گردنه های عبور تو
گیر می کند
سقوط می کند
نگاهم را از تو می دزدم
دارم تمرین می کنم
شاید بتوانم با دستانم تو را نگاه کنم
یا ...نه این خیال عبثی است
مدتی است که تقویمم را در کمد اتاقم زندانی کرده ام
روز ها و ماه ها و سال هایم را با تو محاسبه می کنم
آن روز که هستی عید است
و چون می روی عزا
وقتی می خندی بهار است
و چون اخم می کنی پاییز
اکنون مدت هاست که درختان آرزویم
در تابستان صدای تو میوه می دهند
و در غیاب تو
سرمای زمستانی وجودم را فرا می گیرد
وقتی که از آینده می گویی
به آینده سفر می کنم
و تو را می بینم
اول خوشحال می شوم
چون می بینم در بالاترین نقطه ایستاده ای
سر فراز و بر فراز
پر امید و پر توان
با گام هایی استوار
و دستانی که دیگر نمی لرزد
و نگاهی که بر خرمن وجودم شراره می زند
و بعد دلم می گیرد
وقتی که می بینم
در کنار تو نیستم
خیلی پایین تر از آن جایی که تو ایستاده ای
ایستاده ام
از آن بالا مثل یک نقطه دیده می شوم
و دیگر هیچ
و سعی می کنم از آینده فرار کنم
و به روز های خوشی که در گذشته با هم بود ه ایم فکر کنم
باز هم می بینم که بیهوده است
کدام روزهای خوش
کدام با هم بودنی؟
ما دو روح بودیم در دو بدن
در دو مکان
در دو فضا
در دو زمان
لحظه ای تامل می کنم
درست که نگاه می کنم
تصویر تو مات و مات تر می شود
انگار که از پشت شیشه بخار گرفته پنجره اتاقم بیرون را نگاه کرده باشم
تصویرت
می شود مثل نقاشی هایی که روی بخار شیشه کشیده ام
شروع به آب شدن می کنی
دفتر نقاشی ام را بر می دارم
می خواهم تا کاملا از ذهنم پاک نشده ای
تصویرت را ثبت کنم
و تو در همان فضای مات و مه آلود و مبهم
به من می خندی
به جعبه مداد رنگی هایم می خندی
می خندی و آب می شوی
محو و محو تر می شوی
جعبه مداد رنگی هایم را باز می کنم
دفتر سفید نقاشی ام را هم باز می کنم
به جعبه نگاه می کنم و دنبال مدادی مناسب می گردم
هنوز صدای خنده هایت را می شنوم
سرم دور خودش می چرخد!!
گیج می شود
همه چیز را دوباره مرور می کنم
پله ها را
جاده ها را
دستانت را که می لرزند
جشمانت را که می خندند
و صدایت را که زندگی می بخشند
تصمیم خودم را می گیرم
مداد سفید را بر می دارم
و شروع می کنم به کشیدن تصویر تو
تویی که نمی شناسی ام