خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
وماه را از بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من دل مغرورم پریدو پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
گل شگفته خداحافظ اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو ان دو خطیم اری موازیان به ناچاری که هردو باورمان ز اغازبه یکدیگر نرسیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
دغلکار فریب پیشه بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت ولی به فکر پریدن بود
دلم را سپردم به بنگاهِ دنیا
و هِي آگهی دادم اينجا و آنجا
و هر روز
براي دلم
مشتری آمد و رفت
و هِی اين و آن
سرسری آمد و رفت...
ولي هيچ کس واقعاً
اتاقِ دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسي قفل قلب مرا وا نکرد
يکي گفت:
چرا اين اتاق
پر از دود و آه است؟
يکي گفت:
چه ديوارهايش سياه است!
يکي گفت:
چرا نور اينجا کم است؟
و آن ديگري گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است...
و رفتند و بعدش
دلم ماند بي مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم: خدايا تو قلبِ مرا مي خري؟
و فرداي آن روز
خدا آمد و توي قلبم نشست
و در را به روي همه
پشت خود بست...
و من روي آن در نوشتم:
ببخشيد، ديگر
براي شما جا نداريم
از اين پس به جز او
کسي را نداريم!
شمع دل را شب هجران تو سر سوخته ام
مرغ جان را گهِ سودای تو پر سوخته ام
تو چه دانی که من از دست شکر خنده ی تو
چند بر مجمر غم همچو شکر سوخته ام؟
ای بسا روز که من پیش خیال تو چو شمع
تا به شب مرده و شب تا به سحر سوخته ام!
زان مفرّح که به دلْسوختگان از تو رسد
شربتی ده به من آخر، که جگر سوخته ام
مرغ عشق تو منم؛ زآنکه در آتشگهِ غم
بهتر آن روز شمردم که بتر سوخته ام!
قدر سوز تو چه دانند از این مشتی خام؟
هم مرا سوز؛ که صد بار دگر سوخته ام
ورنه هر لحظه مجیر از غمت این خواهد گفت: «شمع دل را شب هجران تو سر سوخته ام»
من اگر کافر و بی دین و خرابم؛ به تو چه؟
من اگر مست می و شرب و شرابم ؛ به توچه؟
تو اگر مستعد نوحه و آهی٬ چه به من؟
من اگر عاشق سنتور و ربابم ؛ به تو چه؟
تو اگر غرق نمازی٬چه کسی گفت چرا؟
من اگر وقت اذان غرقه به خوابم ؛ به تو چه؟
تو اگر لایق الطاف خدایی٬ خوش باش.
من اگر مستحق خشم و عتابم ؛به تو چه؟
دُنیا گر چه سراب است به گفتار شما
من به جِد طالب این کهنه سرابم ؛به تو چه؟
تو اگر بوی عرق میدهی از فرط خلوص!
و من ار رایحه ی مثل گلابم؛ به تو چه؟
من اگر ریش٬ سه تیغ کرده ام از بهر ادب .
و اگر مونس این ژیلت و آبم ؛ به تو چه؟
تو اگر جرعه خور باده کوثر هستی!
من اگر دُردکش باده ی نابم ؛ به تو چه؟
تو اگر طالب حوری بهشتی٬ خب باش!
من اگر طالب معشوق شبابم ؛ به تو چه؟
تو گر از ترس قیامت نکنی عیش عیان.
من اگر فارغ از روز حسابم ؛ به تو چه؟
برخیز! با من اكنون چه نشستن ها، خاموشي ها
با تو اكنون چه فراموشي هاست...
چه كسي مي خواهد
من و تو، "ما" نشويم؟
خانه اش ويران باد!
من اگر "ما" نشوم،
تنهايم...
تو اگر "ما" نشوي،
خويشتني...
از كجا كه من و تو
شورِ يكپارچگي را در شرق
باز بر پا نكنيم؟
از كجا كه من و تو
مشتِ رسوايان را وا نكنيم؟
من اگر برخيزم،
تو اگر برخيزي،
همه بر مي خيزند!
من اگر بنشينم،
تو اگر بنشيني،
چه كسي برخيزد؟
چه كسي با دشمن بِسِتيزد؟
چه كسي
پنجه در پنجه هر دشمنِ دون
آويزد؟
دشت ها نامِ تو را مي گويند
كوه ها شعرِ مرا مي خوانند
كوه بايد شد و ماند
دود بايد شد و رفت
دشت بايد شد و خواند .
در من اين جلوه اندوه زِ چيست؟
در تو اين قصهِ پرهيز كه چه ؟
در من اين شعلهِ عصيان نياز،
در تو دمسرديِ پاييز كه چه؟
حرف را بايد زد!
درد را بايد گفت!
سخن از مهر من و جور تو نيست!
سخن از
متلاشي شدن دوستي است
و عبث بودنِ پندارِ سرور آورِ مهر!
سينه ام آينه اي ست،
با غباري از غم
تو به لبخندي از اين آينه بِزُداي غبار...
من چه مي گويم، آه...
با تو اكنون چه فراموشي ها؛
با من اكنون چه نشستن ها، خاموشي هاست...
تو مَپِندار كه خاموشي من،
هست برهان فراموشي من!
من اگر برخيزم،
تو اگر برخيزي،
همه برمي خيزند...
:)
«حمید مصدق»
یه توپ دارم قلقلیه )
نخند... خاطرات کودکیتو زنده کردم...
حالا گذشته از شوخی، شعر بوی گل و ریحان ها از سعدی خیلی قشنگه:
وقتی دل سودایی میرفت به بستانها/بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان ها
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل/تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها
ای مهر تو در دلها، وی مهر بر لب ها/وی شور تو در سرها، وی سر تو در جان ها
تا عهد تو در بستم، عهد همه بشکستم/ بعد از تو روا باشد نقض همه پیمانها
.
.
.
مرغ باغ ملکوتم نیَم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم؟
یا کدام است سخن می نهد اندر دهنم ؟
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد ؟
یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
میِ وصلم بچشان تا درِ زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم درشکنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد در وطنم
شمس تبریزی اگر روی به من بنمایی
والله این قالب مردار به هم در شکنم
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،
سرها در گریبان است .
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،
که ره تاریک و لغزان است .
وگر دست محبت سوی کس یازی ،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛
که سرما سخت سوزان است .
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین !
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...
با دو تا هندانه زیر بغل با همین جان لاغر و زردم
فکر کردم که می شود جنگید فکر کردم فقط خودم مردم
مرد بیزار خسته از بیداد
از همه سمت نیزه می بارید به خودم آمدم تنم خارید
گفتم از شهر دست بردارید شب شد و سینه را سپر کردم
مثل یک کوه سخت از فولاد
خواستم مثل آسمان باشم منجی شهر نیمه جان باشم
آشیان پرندگان باشم با همین دست خالی و سردم
نعره برداشتم که ماه آمد مرد جنگاور سپاه آمد
چگوارای بی کلاه آمد گرچه یک بیچراغ شبگردم
همچنان با زبان شعر و غزل همچنان مثل گنده لات محل
همچنان هندوانه زیر بغل شور این غصه را درآوردم
با دهانی جریده از فریاد
یک طرف اجتماع ترسوها یک طرف دوستان و چاقوها
روبرویم سپاه پرروها باید از راه رفته برگردم
راستی هندوانهها افتاد
خواستم مثل آسمان باشم منجی شهر نیمه جان باشم
آشیان پرندگان باشم با همین دست خالی و سردم
نعره برداشتم که ماه آمد مرد جنگاور سپاه آمد
چگوارای بی کلاه آمد گرچه یک بیچراغ شبگردم
قصه نيستم که بگويی
نغمه نيستم که بخوانی
صدا نيستم که بشنوی
يا چيزی چنان که ببينی
يا چيزی چنان که بدانی...
من دردِ مشترکام
مرا فرياد کن.
درخت با جنگل سخنمیگويد
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخنمیگويم
نامات را به من بگو
دستات را به من بده
حرفات را به من بگو
قلبات را به من بده
من ريشههایِ تو را دريافتهام
با لبانات برایِ همه لبها سخن گفتهام
و دستهایات با دستانِ من آشناست.
در خلوتِ روشن با تو گريستهام
برایِ خاطرِ زندهگان،
و در گورستانِ تاريک با تو خواندهام
زيباترينِ سرودها را
زيرا که مردهگانِ اين سال
عاشقترينِ زندهگان بودهاند.
دستات را به من بده
دستهایِ تو با من آشناست
ای ديريافته با تو سخنمیگويم
بهسانِ ابر که با توفان
بهسانِ علف که با صحرا
بهسانِ باران که با دريا
بهسانِ پرنده که با بهار
بهسانِ درخت که با جنگل سخنمیگويد
زيرا که من
ريشههایِ تو را دريافتهام
زيرا که صدایِ من
با صدایِ تو آشناست.
اگر هست مرد از هنر بهره ور
هنر خود بگويد نه صاحب هنر
اگر مشک خالص نداري مگوي
ورت هست خود فاش گردد به بوي
به سوگند گفتن که زر مغربي است
چه حاجت؟ محک خود بگويد که چيست
خیلی وقته نفساتو کم دارم واسه من آخه مثل تو کی میشه
آخه کی مثل تو پاک مهربون واسه من مثل فرشته ها میشه
تو یه احساس عجیبی که برام معنی سادگی و نجابتی
تو یه احساس قشنگی تو برام تو برام یه عشق با شرافتی
نزار بمونم تو کما به قلب من نفس بده
زندگی و فقط نشاط به من می تونه پس بده
نزار تو سایه های شب بدون تو تموم بشم
بیا تو دستم و بگیر هر چی بخوای همون میشم