بهترین شعرهایی که تا به حال خوندی!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع taraneh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
ای کماندار بزن تیر مرا میطلبد
ای تبر دار بکوب عاقبتش می افتم
یک نفر نیست فقط زود خلاصم بکند ؟
نکشی میکشمت باش ببین کی گفتم

داشتیم از غزلی دور به هم میگفتیم
در دل قاب دو همراه دوتا دست به دست
پشت گوشش همه ی سیزدهم را گفتم
قصه را آه کشیدم دل آیینه شکست
به فنا رفتم و رفتم که تورا شرح دهم
نشد از تو بنویسم تو به من منگنه ای
من زمین میخورم و باز تورا میجنگم
یکه تازی ، قدری ، مخمصه را یک تنه ای
با توام عشق ببین باز تورا میخوانم
با توام دور نشو شعر پدر سوخته ام
تو به فحشم بکشی یا نکشی حرفی نیست
من در این مرحله دندان به زبان دوخته ام
غم روراست ترین رابطه ها در من بود
با توام عشق مرا دست خیانت نسپار
بین این مردم عاشق کُش معشوقه فروش
مگذارم مگذارم مگذارم مگذار

من که آرایش و دردانه ی خلقت هستم
هر که مارا طلبد از ید یاهو بخرد
باید از جان گذری تا به اتاقم برسی
هرکه طاووس پسندد غم هندو ببرد
دوربین داشت به هر سمت تو سر میچرخاند
دوربین داشت تو را از همه دورت میکرد
عمق تنهایی تو از تو به تو بیشتر است
دوربین داشت تو را زنده به گورت میکرد
بر سر کوچه نشستی و به تصویر کشید
دیدت افسار به دستی و به تصویر کشید
عهد را باز شکستی و به تصویر کشید
و دگر عهد نبستی و به تصویر کشید
کاش آنجا که تو رفتی غم عالم میرفت
کاش این غربت جمعی همه با هم میرفت
تا به دنبال تو این عالم و آدم میرفت
به درک ، پشت تو نامحرم و محرم میرفت
میتوانستم از این پنجره پرواز کنم
آخرت بودم و میشد خودم آغاز کنم
میشد این عشق سگی را به تو ابراز کنم
نشد آخر که تورا سیر برانداز کنم
نشد آخر که از آن حوصله تنگ روم
چاره مرگ است که از ناحیه ی ننگ روم
باید از این سرطان تهمت پر رنگ روم
باید از سیطره ی حضرت خرچنگ روم
خانه تاریک شده تا که تو ظاهر بشوی
بلکه این بار نخواهی که مسافر بشوی
باعث هجرت مرغان مهاجر بشوی
و کمی دورتر از فصل مجاور بشوی
وسط خانه ی تاریک تو را میدیدم
آن ور دوری نزدیک تو را میدیدم
در تن هر رگ باریک تو را میدیدم
و پس از عطسه ی شلیک تو را میدیدم
نور قرمز شب روشن شدن خاطره ها
پرده ها را بکشانید که این پنجره ها
نور لجباز نتابند به این پرتره ها
گوره بابای تمام گره ها بر گره ها
وقت ظاهر شدنت بود هلاکم کردی
تازه فهمیدم از این عکس مرا کم کردی
مصلحت بود از این خاطره پاکم کردی
پای آن تاب مرا زنده به خاکم کردی
ناگهان پشت سرم در نزدی در وا شد
بعد عمری اسف و حال بدی در وا شد
پس از انگار غروبی ابدی در وا شد
رنگی از نور به تصویر زدی در وا شد
خنده ای داغ زدی و بدنم سوخت که سوخت
دکمه تا دکمه تنو پیرهنم سوخت که سوخت
واژه تاول شد و لحن و سخنم سوخت که سوخت
عکس ها را چه کنم فکر کنم سوخت که سوخت
#علیرضا_آذر
#تاریک_خانه
 
آخرین ویرایش:
شعر گردافرید از فردوسی پاکزاد:x
شگفت آمدش گفت از ايران سپاه

چنين دختر آيد به آوردگاه‏

سواران جنگى بروز نبرد

همانا بابر اندر آرند گرد

ز فتراك بگشاد پيچان كمند

بينداخت و آمد ميانش ببند

بدو گفت كز من رهايى مجوى

چرا جنگ جويى تو اى ماه روى‏

نيامد بدامم بسان تو گور

ز چنگم رهايى نيابى مشور

بدانست كاويخت گرد آفريد

مر آن را جز از چاره درمان نديد

بدو روى بنمود و گفت اى دلير

ميان دليران بكردار شير

دو لشكر نظاره برين جنگ ما

برين گرز و شمشير و آهنگ ما

كنون من گشايم چنين روى و موى

سپاه تو گردد پر از گفت و گوى
 
آدم ها همه می پندارند که زنده اند ...

برای آنها تنها نشانه ى حیات ،
بخار گرم نفس هایشان است ...!

کسی از کسی نمی پرسد :
آهای فلانی ...!

از خانه دلت چه خبر،گرم است ؟!
چراغش نوری دارد هنوز ...؟! :‌)

احمد شاملو
 
برون شو ای غم از سینه که لطف یار می‌آید
تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می‌آید

نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او
مرا از فرط عشق او ز شادی عار می‌آید

مسلمانان مسلمانان! مسلمانی ز سر گیرید
که کفر از شرم یار من مسلمان وار می‌آید

برو ای شکر کاین نعمت ز حد شکر بیرون شد
نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار می‌آید

روید ای جمله صورت‌ها که صورت‌های نو آمد
علم هاتان نگون گردد که آن بسیار می‌آید

در و دیوار این سینه همی‌درد ز انبوهی
که اندر در نمی‌گنجد پس از دیوار می‌آید

مولانا
 
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم..



فریدون مشیری
 
آخرین ویرایش:
بر من گذشتی سر بر نکردی
از عـشق گـفتم باور نکردی

دل را فکندم ارزان به پایت
سودای مهرش در سر نکردی

گفتم گلم را می بویی از لطف
حتی به قهرش پرپر نکردی

دیدی سبویی پر نوش دارم
با تشنگی هـا لـب تر نکردی

هنگام مستی شور آفـرین بود
لطفی که با ما دیگر نکردی

آتش گرفتم چون شاخ نارنج
گفتم نظر کن سر بر نکردی

"سیمین بهبهانی"
 
دل من در سبدی عشق به نیل تو سپرد
نگهش دار به موسی شدنش می ارزد

من زلیخای تو ای یوسف بازار جمال
داغ عشق تو به رسوا شدنش می ارزد

با تو گر حکم شود از همه عالم گذرم
تب وصل تو به تنها شدنش می ارزد

زاهد از معرکه ی عشق تو هشیارم کرد
شور وشوق تو به شیدا شدنش می ارزد

همچو مجنون اگر از عشق پریشان باشی
این همه صبر به لیلا شدنش می ارزد

زشتی نامه ی اعمال اگر از عشق تو شد
کفر زلف تو به زیبا شدنش می ارزد...

:)
 
این شعر جدا خیلی جذاب حس ها رو توصیف کرده!

گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز
می دوم، برده ز هر باد گرو
چشم های ام چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده ام، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعله ی چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم
آه، می ترسم، آه
آه، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
پوپکم! آهوکم!
چه نشستی غافل؟
کز گزندم نرهی، گرچه پرستار منی!
پس ازین دره ی ژرف
جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه
پشت آن قله ی پوشیده ز برف
نیست چیزی، خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست، نبود
جز فریب دگری.
من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پاک
بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم.
منشین با من، با من منشین!
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟!
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی، چه نیازی، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو، که پر عصمت و ناز
بر من افتد، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتن ام
پوپکم! آهوکم!
تا جنون فاصله ای نیست از این جا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار آیم من
بی تو؟ چون مرده ی چشم سیهت
منشین اما با من، منشین!
تکیه بر من مکن، ای پرده ی طناز حریر
که شراری شده ام
پوپکم ! آهوکم!
گرگ هاری شده ام

مهدی اخوان ثالث
 
آب تا گردنم بالا آمده
آب تا لبهایم بالا آمده
آب بالا آمده
من اما، نمی‌ميرم
من؛ ماهی می‌شوم


گروس عبدالملکیان
 
من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم!
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .
من به اندازه ی یک ابر دلم میگیرد
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
یه نفر باز صدا زد سهراب!
کفش هایم کو؟
"سهراب سپهری"
 
ناگزیر از سفرم، بی سر و سامان چون «باد»
به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می شود از خویش گریخت
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

فاضل نظری
 
به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!


#فاضل نظری
 
من می روم ز کوی تو و دل نمی رود
این زورق شکسته ز ساحل نمی رود

گویند دل ز عشقِ تو برگیرم ای دریغ
کاری که خود ز دستِ من و دل نمی رود!

گر بی تو سوی کعبه رود کاروانِ ما
پیداست آن که جز رهِ باطل نمی رود

در جست و جوی روی تو هرگز نگاهِ من
بی کاروانِ اشک ز منزل نمی رود

محمدرضا شفیعی کدکنی
 
به سراغ من اگر مي آييد،
پشت هيچستانم‌.
پشت هيچستان جايي است‌.
پشت هيچستان رگ هاي هوا، پر قاصدهايي است
كه خبر مي آرند، از گل واشده ی دورترين بوته خاک.
روی شن ها هم‌، نقش های سم اسبان سواران ظريفی ست که صبح
به سر تپه ی معراج شقايق رفتند.
پشت هيچستان‌، چتر خواهش باز است‌:
تا نسيم عطشي در بن برگي بدود،
زنگ باران به صدا مي آيد.
آدم اين جا تنهاست
و در اين تنهايی، سايه نارونی تا ابديت جاری ست‌.
به سراغ من اگر مي آييد،
نرم و آهسته بياييد، مبادا كه ترك بردارد
چينی نازک تنهايي من‌!

سهراب سپهری
 
ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺁﺳﺎﻧﯽ ..
ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡﭼﻨﺪﺳﺎﻟﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﺴﺘﻢ
ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺮﮒ ﺩﺭﺧﺖ
ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﯼ ﻃﺮﺑﻨﺎﮎ ﭼﻤﻦ
ﻋﺎﺷﻖ ﺭﻗﺺ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺩﺭﺑﺎﺩ
ﻋﺎﺷﻖ ﮔﻨﺪﻡ ﺷﺎﺩ !
ﺁﺭﯼ
ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩ
ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻧﮕﺎﺭ !
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻠﻮﺗﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﯾﺎﺭ !
ﯾﺎﺑﻘﻮﻝ ﺧﻮﺍﺟﻪ،
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﻟﺤﻈﻪ ﯼ ﺑﻮﺱ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ !
ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﯿﺴﺖ
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻮﯾﻨﺪ ..
ﻣﻦ ﻧﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﻡ …
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ،
ﺑﺎﺗﻤﺎﻡ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﻔﻬﻤﻢ !

ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﻧﮓ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺍﻧﺎﺭ ...!!!
فروغ فرخزاد
 
"هست و نیست"

چشم به قفل قفسی هست و نیست
مژده فریادرسی هست و نیست

می‌رسد و می‌گذرد زندگی
آه که هر دم نفسی هست و نیست

حسرت آزادی‌م از بند عشق
اول و آخر هوسی هست و نیست

مرده‌ام و باز نفس می‌کشم
بی تو در این خانه کسی هست و نیست

کیست که چون من به تو دل بسته است
مثل من ای دوست بسی هست و نیست

آن‌ها، فاضل نظری
 
دلتنگي هاي آدمي را باد ترانه مي خواند
روياهايش را آسمان پر ستاره ناديده مي گيرد
وهر دانه برفي
به اشكي نريخته مي ماند
سكوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حركات ناكرده، اعتراف به عشق هاي نهان
وشگفتي هاي بر زبان نيامده
در اين سكوت حقيقت ما نهفته است
حقيقت تو و من .

شاملو
 
سهم من از همه دنیا یه دونه پیشی نازه
یه پیشی که خیلی وقته با خوب و بدم میسازه
وقتی حوصله ندارم اون آتیش نمی سوزونه
وقت تنهایی و غصه همیشه پیشم میمونه
حرفای منو میفهمه بهتر از همه رفیقام
دنبال دمش میذاره وقتی میبینه که تنهام
پیشی خیلی بازیگوشه شیطونیش تموم نمیشه
به کارای خنده دارش سر من گرمه همیشه
خیره میمونه تو چشمام با دوتا چشم قشنگش
چشای شبیه تیله ش ،چشمای زیتونی رنگش
پیش صندلیم میشینه سرشو روپام میذاره
انگاری میخواد بدونم که چقد هوامو داره
پیشی خیلی مهربونه با سگا دعوا نداره
مثه دوستام بی وفا نیست منو تنها نمیذاره
پیشی جون تو بهترین رفیق دنیایی برام
توکه باشی من از این آدما هیچی نمیخوام

یغما گلرویی :د
 
آخرین ویرایش:
همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد
همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد

خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید
خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد

دیوان شمس، مولانا
 
Back
بالا