بهترین شعرهایی که تا به حال خوندی!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع taraneh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
اسمحي لي يالغرام العذب يالوجه السموح
ان لزمت الصمت أو حتى لبست الاقنعه
اعترف لك ما بقى من عالي الهمه سفوح
انحدر كلي مثل طفل تحدر مدمعه
 
کاظم بهمنی:
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

...
مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را
 
با لب سُرخٓت مرا یاد خدا انداختی
روزگارت خوش که از میخانه مسجد ساختی

روی ماه خویش را در برکه میدیدی ولی
سهم ماهی های عاشق را چه خوش پرداختی

ما برای باتو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل می باختی

من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
می توانستی نتازی بر من اما تاختی

ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
عشق را شاید ولی هرگز مرا نشناختی
 
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟
از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم
جان که از عالم علویست یقین میدانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته ام از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او میشنود آوازم
یاکدامیست سخن میکند اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جانست نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه بهم درشکنم
من به خود نامدم این جا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر بخود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
شمس تبریز اگر روی بمن ننمایی
والله این قالب مردار بهم درشکنم
 
نه
نمي‌توانم
پياده بنشينم و
حواس‌ات را پرت كنم
جانب دستاني
كه بوي ياس مي‌دهد.
من اكنون
تبعيدي سرزمينِ سنگ‌هايي چيده‌ام
با نام‌هايي از شيار و تَرَك،
گورستاني قلم
نشسته ‌رو‌در‌رويم،
بختكي
كه مدام نگاه‌ام مي‌كند و
چين و چروكِ پيشاني‌ام را
چون كتابِ وارونه‌اش
بازرسي مي‌كند.
نه
‌نمي‌توانم
چيني نشسته است بيشاني زمين
كه مي‌بايدم انكار كنم و
نه
نمي‌توانم
(اين قطعه ادبي از ايرج صف‌شكن هستش)
اگر جسمت بهاران است،
جان تو پاییز...
اگر راه را گم کرده‌ای،
عازم مسجد سلیمانی ولیکن میرسی تبریز؛
عاشقی تو عاشقی!
محمد صالح علا (البته تنها تکه‌ای از این شعر بلند بالا هست.)
 
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی

هر کس آزار من زار پسندید ولی
نپسندید دل زار من آزار کسی

آخرش محنت جانکاه به چاه اندازد
هر که چون ماه برافروخت شب تار کسی

سودش این بس که بهیچش بفروشند چو من
هر که با قیمت جان بود خریدار کسی

سود بازار محبت همه آه سرد است
تا نکوشید پی گرمی بازار کسی

من به بیداری از این خواب چه سنجم که بود
بخت خوابیدهٔ کس دولت بیدار کسی

غیر آزار ندیدم چو گرفتارم دید
کس مبادا چو من زار گرفتار کسی

تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان آید
بارالها که عزیزی نشود خوار کسی

آن که خاطر هوس عشق و وفا دارد از او
به هوس هر دو سه روزیست هوادار کسی

لطف حق یار کسی باد که در دورهٔ ما
نشود یار کسی تا نشود بار کسی

گر کسی را نفکندیم به سر سایه چو گل
شکر ایزد که نبودیم به پا خار کسی

شهریارا سر من زیر پی کاخ ستم
به که بر سر فتدم سایه دیوار کسی
 
چو ایران مباشد تن من مباد.
 
گر گرد کسی بسیار گردی
گر چه بس عزیزی خار گردی
 
گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را

تو غره بدان مشو که می می‌نخوری
صد لقمه خوری که می غلام است آن را
 
سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه

خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه

آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه

دور سر هلهله و هاله شاهین اجل
ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه

قسمت خرس و شغال است خود این باغ مویز
بی‌ثمر غورهٔ چشمی بچلانیم که چه

بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه

ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه

گر رهایی است برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه

ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه

قاتل مرغ و خروسیم یکیمان کمتر
این همه جان گرامی بستانیم که چه

مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه

شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه
 
نزدیک ظهر بود غــزل اختراع شد

وقتی بهشت عـزوجل اختـراع شد

حوا که لب گشود عسل اختراع شد‌‌

در چشمهای خستة مردی نگاه کرد

لبخند زد و قنـد بدل اختراع شد

آهی کشید، آه دلش رفت و رفت و رفت

تا هالـه‌ای به دور زحل اختراع شد

حوا بلوچ بود ولی در خلیج‌ فارس

رقصید و در حجاز هبل اختراع شد

آدم نشسته بود ولی واژه‌ای نداشت

نزدیک ظهر بود غــزل اختراع شد

آدم و سعی کرد کمی منضبط شود

مفعول فاعلات فعل اختـراع شد

"یک دست جام باده و یکدست زلف یار"

این گونـه بود ها ! کـه بغل اختراع شد

یک شب میان شهـر خرامیـد و عطسـه زد

فرداش .... پنج دی .... و گسل اختراع شد!

_حامد عسگری
 
صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق، نامی برای تو نیست

شب و روز تصویر موعود من
در آیینه جز چشم های تو نیست

تنِ جاده از رفتنت جان گرفت
رگ راه جز ردّ پای تو نیست

مزار تو بی مرز و بی انتهاست
تو پاکیّ و این خاک جای تو نیست

به تشییع زخم تو آمد بهار
که جز سبز رخت عزای تو نیست

کسی کز پی اهل مرهم رود
دگر شیعۀ زخم های تو نیست

به آن زخم های مقدّس قسم
که جز زخم مرهم برای تو نیست
 
Back
بالا