بهترین شعرهایی که تا به حال خوندی!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع taraneh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
بسان رَهنوردانی که در افسانه‌ها گویند
گرفته کولبارِ زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز...
 
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست
همه زندگی اینست که خاموش نمیرید
 
عاشقان در طلبت گرد جهان می پویند
عارفان از دو جهان وصل تو را می جویند
بده آن باده که مرغان سحر می گویند
دلم ای وای به دل وا دلم ای وای دلم
ای خوشا پای گل و فصل بهارو لب رود
صوفی از رقص نیاسوده و مطرب ز سرود
 
هر چه هستی بمان و دارا باش...👑
هر چه داری ببخش و مسکین شو🕊
 
  • لایک
امتیازات: D3la
هر نفس آواز عشق، می‌رسد از چپ و راست
ما به فلک می‌رویم، عزم تماشا که راست؟

ما به فلک بوده‌ایم، یار مَلَک بوده‌ایم
باز همان جا رویم، جمله که آن شهر ماست

خود ز فلک برتریم، وز ملک افزونتریم
زین دو چرا نگذریم؟ منزل ما کبریاست

گوهر پاک از کجا؟ عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست

بخت جوان یار ما، دادن جان کار ما
قافله‌سالار ما فخر جهان مصطفی‌ست
-مولانا
 
جلال الدین محمد مولوی
مولانا
عاشقی بودست در ایام پیش
پاسبان عهد اندر عهد خویش

سالها در بند وصل ماه خود
شاهمات و مات شاهنشاه خود

عاقبت جوینده یابنده بود
که فرج از صبر زاینده بود

گفت روزی یار او که امشب بیا
که بپختم از پی تو لوبیا

در فلان حجره نشین تا نیم‌شب
تا بیایم نیم‌شب من بی طلب

مرد قربان کرد و نانها بخش کرد
چون پدید آمد مهش از زیر گرد

شب در آن حجره نشست آن گرمدار
بر امید وعدهٔ آن یار غار

بعد نصف اللیل آمد یار او
صادق الوعدانه آن دلدار او

عاشق خود را فتاده خفته دید
اندکی از آستین او درید

گردگانی چندش اندر جیب کرد
که تو طفلی گیر این می‌باز نرد

چون سحر از خواب عاشق بر جهید
آستین و گردگانها را بدید

گفت شاه ما همه صدق و وفاست
آنچ بر ما می‌رسد آن هم ز ماست

ای دل بی‌خواب ما زین ایمنیم
چون حرس بر بام چوبک می‌زنیم

گردگان ما درین مطحن شکست
هر چه گوییم از غم خود اندکست

عاذلا چند این صلای ماجرا
پند کم ده بعد ازین دیوانه را

من نخواهم عشوهٔ هجران شنود
آزمودم چند خواهم آزمود

هرچه غیر شورش و دیوانگیست
اندرین ره دوری و بیگانگیست

هین بنه بر پایم آن زنجیر را
که دریدم سلسلهٔ تدبیر را

غیر آن جعد نگار مقبلم
گر دو صد زنجیر آری بگسلم

عشق و ناموس ای برادر راست نیست
بر رد ناموس ای عاشق مه‌ایست

وقت آن آمد که من عریان شوم
نقش بگذارم سراسر جان شوم

ای عدو شرم و اندیشه بیا
که دریدم پردهٔ شرم و حیا

ای ببسته خواب جان از جادوی
سخت‌دل یارا که در عالم توی

هین گلوی صبر گیر و می‌فشار
تا خنک گردد دل عشق ای سوار

تا نسوزم کی خنگ گردد دلش
ای دل ما خاندان و منزلش

خانهٔ خود را همی‌سوزی بسوز
کیست آن کس کو بگوید لایجوز

خوش بسوز این خانه را ای شر مست
خانهٔ عاشق چنین اولیترست

بعد ازین این سوز را قبله کنم
زانک شمعم من بسوزش روشنم

خواب را بگذار امشب ای پدر
یک شبی بر کوی بی‌خوابان گذر

بنگر اینها را که مجنون گشته‌اند
هم‌چو پروانه بوصلت کشته‌اند

بنگر این کشتی خلقان غرق عشق
اژدهایی گشت گویی حلق عشق

اژدهایی ناپدید دلربا
عقل هم‌چون کوه را او کهربا

عقل هر عطار کاگه شد ازو
طبله‌ها را ریخت اندر آب جو

رو کزین جو برنیایی تا ابد
لم یکن حقا له کفوا احد

ای مزور چشم بگشای و ببین
چند گویی می‌ندانم آن و این

از وبای زرق و محرومی بر آ
در جهان حی و قیومی در آ

تا نمی‌بینم همی‌بینم شود
وین ندانمهات می‌دانم بود

بگذر از مستی و مستی‌بخش باش
زین تلون نقل کن در استواش

چند نازی تو بدین مستی بس است
بر سر هر کوی چندان مست هست

گر دو عالم پر شود سرمست یار
جمله یک باشند و آن یک نیست خوار

این ز بسیاری نیابد خواریی
خوار کی بود تن‌پرستی ناریی

گر جهان پر شد ز نور آفتاب
کی بود خوار آن تف خوش‌التهاب

لیک با این جمله بالاتر خرام
چونک ارض الله واسع بود و رام

گرچه این مستی چو باز اشهبست
برتر از وی در زمین قدس هست

رو سرافیلی شو اندر امتیاز
در دمندهٔ روح و مست و مست‌ساز

مست را چون دل مزاح اندیشه شد
این ندانم و آن ندانم پیشه شد

این ندانم وان ندانم بهر چیست
تا بگویی آنک می‌دانیم کیست

نفی بهر ثبت باشد در سخن
نفی بگذار و ز ثبت آغاز کن

نیست این و نیست آن هین واگذار
آنک آن هستست آن را پیش آر

نفی بگذار و همان هستی پرست
این در آموز ای پدر زان ترک مست
 
از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن
فردا که نیامده‌ست فریاد مکن

بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن


(هیچ کسی جز این،نمیتونه زندگی کنه)
 
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایام ناگهان

بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغ تان چو نیزه برای ستم دراز

این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد

بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمع ها بکشت

هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن

تأثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید

نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان

بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدتی

این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد

آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه

این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع

این گرگی شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست

هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

ای دوستان خواهم که به نیکی دُعای سیف

یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
 
من از چشمان خود آموختم رسم رفاقت را

که هر عضوی به درد آید به جایش دیده می گرید
 
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ی ممنوعه ولی لب هایم
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس ، هیچ کس این جا به تو مانند نشد

هرکسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند :…نشد


فاضل نظری
 
ای کرده تیره شب را بر آفتاب منزل
دلرا ز چین زلفت برمشک ناب منزل

تا در درون چشمم خرگاه زد خیالت
مه را بسان ماهی بینم در آب منزل

باید که رحمت آرد آنکو شراب دارد
برتشنه‌ئیکه باشد او را سراب منزل

ره چون برم به کویت زانرو که نادر افتد
در آشیان عنقا کرده ذباب منزل

یک ذره مهر رویت خالی نگردد از دل
زیرا که گنج باشد کنج خراب منزل

بنگر در اشک مستان عکس جمال ساقی
همچون قمر که سازد جام شراب منزل

خواجو که غرقه آمد در ورطهٔ جدائی
بر ساحل وصالت بیند بخواب منزل

خواجوی کرمانی, غزلیات
خواجوی کرمانی
 
هر نسيمي كه نصيب از گل و باران ببرد
مي تواند خبر از مصر به كنعان ببرد

آه از عشق كه يك مرتبه تصميم گرفت:
يوسف از چاه درآورده به زندان ببرد

واي بر تلخي فرجام رعيت پسری
كه بخواهد دلي از دختر يك خان ببرد

ماهرویی دل من برده و ترسم اين است
سرمه بر چشم كشد، زيره به كرمان ببرد

دودلم اينكه بيايد من معمولي را
سر و سامان بدهد يا سر و سامان ببرد

مرد آنگاه كه از درد به خود ميپيچد
ناگزير است لبي تا لب قليان ببرد

شعر كوتاه ولي حرف به اندازه ی كوه
بايد اين قائله را "آه" به پايان ببرد

شب به شب قوچي ازين دهكده كم خواهد شد
ماده گرگي دل اگر از سگ چوپان ببرد


حامد عسکری
 
یه توپ دارم قلقلیه.. سرخ و سفید و آبیه

میزنم زمین هوا میره؛ نمیدونی تا کجا میره!! ♪#♪

من این توپو نداشتم؛ مَشقامو خوب نوشتم..

بابام بهم عیدی داد! یه توپ قلقلی داد
 
پشه ای در استکان آمد فرود

تا بنوشد آنچه واپس مانده بود

کودکی از شیطنت بازی کنان

بست با دستش دهان استکان

پشه دیگر طعمه اش را لب نزد

جست تا از دام کودک وارهد

خشک لب می گشت، حیران، راه جو

زیر و بالا، بسته هرسو، راه او

روزنی می جست در دیوار و در

تا به آزادی رسد بار دگر

هرچه بر جهد و تکاپو می فزود

راه بیرون رفتن از چاهش نبود

آنقدر کوبید بر دیوار سر

تا فروافتاد خونین بال و پر

جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ

لیک آزادی گرامی تر ای عزیز


فریدون مشیری - آزادی
 
گر دست دهد خاکِ کفِ پایِ نگارم
بر لوحِ بَصَر خطِّ غباری بنگارم

بر بویِ کنارِ تو شدم غرق و امید است
از موجِ سرشکم که رسانَد به کنارم

پروانهٔ او گر رسدم در طلبِ جان
چون شمع همان دَم به دَمی جان بِسِپارَم

امروز مَکَش سر ز وفایِ من و اندیش
زان شب که من از غم به دعا دست برآرم

زلفین سیاهِ تو به دلداریِ عُشّاق
دادند قراری و بِبُردَند قرارم

ای باد از آن باده نسیمی به من آور
کان بویِ شفابخش بُوَد دفعِ خُمارم

گر قلبِ دلم را نَنَهد دوست عیاری
من نقدِ روان در دَمَش از دیده شمارم

دامن مَفِشان از منِ خاکی که پس از من
زین در نتواند که بَرَد باد غبارم

حافظ لبِ لَعلَش چو مرا جانِ عزیز است
عمری بُوَد آن لحظه که جان را به لب آرم
 
یوسف شدم امّا به زلیخا نرسیدم
هر جا اثرت بود به آنجا نرسیدم

آنقدر ز من دوری و آنگونه که باید
با سر بدوم سوی تو،با پا نرسیدم

کوتاه که شد موی تو،خون شد جگر من
یک باغِ انارم که به یلدا نرسیدم

آن ماهی سرخم که به امّیدِ رهایی
از تُنگ پریدم وَ به دریا نرسیدم

عمری ست که سر کرده دل من به صبوری
عمری ست که از غوره به حلوا نرسیدم

دردا که من از کودکی ام اُنس گرفتم
با واژه ی «ای کاش»،«نشد» با «نرسیدم»

-کنعان محمدی
 
من ارگ بم و خشت به خشتم متلاشی
تو نقش جهان هر وجبت ترمه و کاشی
 
شعر سعدیه

گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
بگیرند آستین من که دست از دامنش بگسل
ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا
که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل
 
چون جود ازل بودِ مرا انشاء کرد
بر من ز نخست درس عشق املاء کرد

آنگاه قراضه ريزه‌ی قلب مرا
مفتاحِ درِ خزاين معنا کرد
-خیام
 
چرا ز هم بگریزیم؟ راهمان که یکی ست
سکوت مان، غم مان، اشک و آه مان که یکی ست

چرا ز هم بگریزیم؟ دست کم یک عمر
مسیر میکده و خانقاه مان که یکی ست

تو آن سپیدی روزی، من این سیاهی شب
هنوز گردش خورشید و ماه مان که یکی ست

تو از سلاله ی لیلی، من از تبار جنون
اگر نه مثل همیم، اشتباه مان که یکی ست

من و تو هر دو به دیوار و مرز معترضیم
چرا دو توده ی آتش؟ گناه مان که یکی ست

اگرچه رابطه هامان کمی کدر شده است
چه باک؟ حرف و حدیث نگاه مان که یکی ست

#محمد_سلمانی
 
Back
بالا