بهترین شعرهایی که تا به حال خوندی!

Heisenbergg

کاربر نیمه‌فعال
ارسال‌ها
17
امتیاز
25
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
بجنورد
سال فارغ التحصیلی
1400
این یکی از بهترین شعر هایی بوده که خوندم،البته این بیت اولشه:
خواجه مگو که من منم من نه منم نه من منم
گر تو تویی و من منم من نه منم نه من منم
 

D3la

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
480
امتیاز
4,002
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
1400
همه شب سجده برآرم،که بیایی تو به خوابم
و در آن خواب بمیرم،که تو آیی و بمانی

شهریار
 

MRΣZA

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
378
امتیاز
4,372
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
ابهر
سال فارغ التحصیلی
1403
دانشگاه
شریف
رشته دانشگاه
مهندسی برق
ای عاشقان! ای عاشقان! آمد گَهِ وصل و لِقا
از آسمان آمد ندا: کای ماه رویان، اَلصَّلا!
(الصلا: بانگ دعوت)
ای سرخوشان! ای سرخوشان! آمد طرب دامن‌کشان
بگرفته ما زنجیرِ او، بگرفته او دامانِ ما

آمد شراب آتشین، ای دیوِ غم! کُنجی نشین
ای جانِ مرگ اَندیش! رو، ای ساقیِ باقی! درآ

ای هفت گردون مستِ تو! ما مهره‌ای در دستِ تو
ای هستِ ما از هستِ تو در صد هزاران مَرحَبا!

ای مطرب شیرین‌نَفَس! هر لحظه می‌جُنبان جَرَس
ای عیش! زین نِه بر فَرَس، بر جانِ ما زن ای صبا!
(فرس: اسب، جرس:زنگ)
ای بانگِ نایِ خوش سَمَر! در بانگِ تو طعمِ شکر
آید مرا شام و سحر از بانگ تو بوی وفا
(سمر: داستان، افسانه)
بار دگر آغاز کن، آن پرده‌ها را ساز کن
بر جمله خوبان ناز کن، ای آفتاب خوش لِقا!

خاموش کن، پرده مَدَر، سَغراقِ خاموشان بخور
سَتّار شو، سَتّار شو، خو گیر از حِلمِ خدا
(سغراق: جام شراب، ستار: پوشاننده، پوشاننده عیب ها، حلم: بردباری)
مولانا
 

Aynazi

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
488
امتیاز
7,749
نام مرکز سمپاد
_
شهر
-
سال فارغ التحصیلی
1401
دانشگاه
پلی تکنیک
رشته دانشگاه
پلیمر
نمی‌دانم چه می‌خواهم خدایا
به دنبال چه می‌گردم شب و روز
چه می‌جوید نگاه خسته من
چرا افسرده‌است این قلب پرسوز

ز جمع آشنایان می‌گریزم
به کنجی می‌خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می‌دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من
بظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پیرایه بستند

از این مردم، که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه‌ای بدنام گفتند

دل من، ای دل دیوانه من
که می‌سوزی ازین بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدارا، بس کن این دیوانگی‌ها

" فروغ فرخزاد ~ پری شادخت شعر معاصر ایران "
 

Flying_girl

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
764
امتیاز
4,489
نام مرکز سمپاد
فرزانگان7
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1395
مدال المپیاد
هیچ
دانشگاه
تربیت مدرس
رشته دانشگاه
پیشرانش
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله های زار داشت

گفتمش در عین وصل، این ناله و فریاد چیست؟
گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود، از گدایی عار داشت

در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خُرَّم آن کز نازنینان، بخت برخوردار داشت

خیز تا بر کِلکِ آن نقاش، جان افشان کنیم
کاین همه نقشِ عجب در گردشِ پرگار داشت

گر مریدِ راهِ عشقی فکرِ بدنامی مکن
شیخِ صنعان خرقه رهنِ خانهٔ خَمّار داشت

وقتِ آن شیرین قلندر خوش که در اَطوارِ سیر
ذکرِ تسبیحِ مَلَک در حلقهٔ زُنّار داشت

چشمِ حافظ زیرِ بامِ قصرِ آن حوری سرشت
شیوهٔ جَنّاتُ تَجری تَحتِهَا الاَنهار داشت
 
ارسال‌ها
17
امتیاز
376
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1403
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
حالمان بد نیست غم کم می‌خوریم

کم که نه هرروز کــم کـم می‌خوریم

آب می‌خواهـم سرابم می‌دهند

عشق می‌ورزم عذابم می‌دهند

خود نمی‌دانم کجا رفتم به خواب

از چـــه بیـــدارم نکردی آفتـــاب؟

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بیگناهـــی بودم و دارم زدند

سنگ را بستند و سگ آزاد شد

یک شبه بیــداد آمد داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه‌ام

تیشه زد بـر ریشه ی اندیشه‌ام

عشق اگر این است مرتد می شوم

خوب اگر این است من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است

کافـــرم دیگر مسلمانــــی بس است

در میان خلق سردر گم شدم

عاقبت آلــــوده ی مردم شدم

بعد از این با بی کسی خو می‌کنم

هـر چــــه در دل داشتم رو می‌کنم

من نمی‌گویم دگر گفتن بس است

گفتن اما هیـچ نشنفتن بس است

روزگــارت بــــــاد شیـرین ، شاد باش!

دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

نیستم از مردم خنــــجر به دست

بت پرستم بت پرستم بت پرست

بت پرستــم بت پرستی کار ماست

چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می‌بارد چون لب تر می‌کنم

طالعم شوم است باور می‌کنم

من که با دریا تلاطم کرده‌ام

راه دریا را چـــرا گم کرده‌ام

قفل غـــم بر درب سلولـــم مزن

من خودم خوش باورم گولم مزن

من نمی‌گویم که خاموشم مکن

من نمـــی‌گویــم فراموشم مکن

من نمی‌گویم که با من یار باش

من نمی‌گویم مرا غمخوار باش

آه ! در شهر شما یاری نبود

قصه هایــم را خریداری نبود

راه رسم شهرتان بیداد بود

شهرتان از خون ما آباد بود

از در و دیوارتان خــــون مــی‌چکد

خون صد فرهادو مجنون می‌چکد

خسته‌ام از قصه های شومتان

خسته از همدردی مسمومتان

این همه خنجر دل کس خون نشد

این همه لیلی کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان

بیستون در حسـرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام

گویـی از فرهاد دارد ریشه ام

عشق از من دور و پایـم لنگ بود

قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایـم خسته بود

تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس آیا فکرما را کرد؟ نه

فکر دست تنگ مـا را کرد؟ نه

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه

هیــچ کس اندوه مـا را دید؟ نه

هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر کـــه با ما بود ازما می‌گریخت

چند روزی است که حالم دیدنی است

حال من از ایــن و آن پرسیدنـــی است

گاه بر روی زمین زل می‌زنم

گاه بــر حافظ تفأل مـــی‌زنم

حافظ ِ دیوانــــه فالــم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت

« ما زیاران چشـــم یاری داشتیــم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»

(حمیدرضا رجایی)
 

MRΣZA

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
378
امتیاز
4,372
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
ابهر
سال فارغ التحصیلی
1403
دانشگاه
شریف
رشته دانشگاه
مهندسی برق
زلف آن است که بى شانه دل از جا ببرد
نه که از ماشطه هم زحمت بى جا ببرد

من به نقش تو گر از جا بروم خود رفتم
شرط آن است که نقش توام از جا ببرد!

دل که شیداى خدایى است قرارش همه اوست
غم که باشد؟ که قرار از دل شیدا ببرد

رنج ها مى برم از دست قلم‌موىِ خیال
به امیدى که دلى گنج تماشا ببرد

گر تمنّا کنم از دوست همانا خواهم:
همتى کز دل من ننگ تمنا ببرد

باغبان آنچه گل اندوخته بود از سر سال
مى رسد باد خزان تا همه یک جا ببرد

اجل آن نیست که از فتنه فراموش کند
گرت امروز فروهشته که فردا ببرد

دزد را راه به گنجینۀ پنهانى نیست
او همه نقشه که نقدینه پیدا ببرد

مرغ جان سرمدى و سنگرى قاف بقاست
کى فنـا رَه بـــه سوى قلعۀ عنقا ببرد

لیک از آن دزد که ایمان برد ایمن نشوى
او قسم خورده که صد دل به یک ایما ببرد

کوه توحید شو از دولت ایمان و بِهِل
سیل شرک مدنیت همه دنیا ببرد

رخت من گو ببر از دخمۀ گل ها بیرون
کیست کو نام من از دفتر دل ها ببرد

کیف دنیا خم و خمخانه به نادانش ده
کان نه خمرى که خمار از سر دانا ببرد

بى صفا آنکه به پیش نى کلک حافظ
نامى از نیشکر و شهد مصفّـا ببرد

شهریارا بجز این شاهد عشق شیراز
"نیست در شهر نگارى که دل ما ببرد"
 

MRΣZA

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
378
امتیاز
4,372
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
ابهر
سال فارغ التحصیلی
1403
دانشگاه
شریف
رشته دانشگاه
مهندسی برق
ای نای خوش‌نوای که دلدار و دلخوشی
دم می‌دهی تو گَرْم و دمِ سرد می‌کُشی

خالی است اندرون تو از بند، لاجرم
خالی کننده‌ی دل و جان مُشَوَّشی

نقشی کنی به صورت معشوقِ هر کسی
هر چند اُمیّی تو، به معنی مُنَقّشی (اُمی: درس ناخوانده، بدون معلومات)

ای صورت حقایق کل، در چه پرده‌ای؟
سر بر زن از میانه‌ی نی چون شکَروَشی

نُه چشم گشته‌ای تو و ده گوش گشته جان
دردم به شش جهت که تو دمساز هر ششی

ای نای سربریده بگو سرّ بی‌زبان
خوش می‌چشان ز حلق از آن دم که می‌چشی

آتش فتاد در نی و عالم گرفت دود
زیرا ندای عشق ز نی هست آتشی

بنواز سرّ لیلی و مجنون ز عشق خویش
دل را چه لذتی تو و جان را چه مفرشی (مفرش: فرش)

بویی است در دم تو ز تبریز لاجرم
بس دل که می‌ربایی از حُسن و از کشی (کشی: زیبایی)
 

MRΣZA

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
378
امتیاز
4,372
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
ابهر
سال فارغ التحصیلی
1403
دانشگاه
شریف
رشته دانشگاه
مهندسی برق
سر سودای که داری تو که سود دو جهانی
دل به مُردار چه بندی تو که سیمرغ زمانی

عاشق روی تو باشند همه خیل ملایک
جانب وصل تو پویند همه عالی و دانی

عنکبوتی است جهان دام نهان کرده به هر سو
حیف باشد چو تو مرغی که در این دام بمانی

باطن ذات تو باغی است پر از سنبل و ریحان
آهوی جان ز چه در وادی بی ذرع چرانی؟

طمع سیم و زر و وسوسۀ جاه و مقامات
از کَفت بُرد به یغما گهر نقد جوانی

گوش خود دور کن از غلغلۀ زاغ و زغن‌ها
تا بگویند به گوشَت همه اسرار نهانی

عاقلان، یوسف جان را مفروشید به درهم
عاشقان، اشک روان را مفروشید به نانی

طفل عشقم چه کنم جز سخن عشق ندانم
به جز از عشق نگویم نکنم هیچ بیانی
 

melina03

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
کنکوری 1404
ارسال‌ها
2,412
امتیاز
19,408
نام مرکز سمپاد
فرزانگان1
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
مدال المپیاد
زیست
خاموشم من خاموشی تو....
 

قار

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
166
امتیاز
661
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۳
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
1403
بنده بیام اینجا هم یک عرض اندامی بکنم 😂

"زنی سوخت"

درختی سوخت
دودش
شعری گریان برای باغ نوشت.

باغ که سوخت
دودش
داستانی بس غمگین برای کوه نوشت.

کوه که سوخت
دودش
قصیده‌ای اشک‌آلود برای روستا نوشت.

روستا که سوخت
دودش
نمایشنامه‌ای تراژیک برای شهر نوشت.

در شهر اما زنی بود
که زیبایی درخت و کوه و روستا و شهر را
یک جا در دل و قامتش داشت
آنگاه که به‌خاطر آزادی خودسوزی کرد
دودش
داستانی بی‌پایان
برای سراسرِ سرزمین نوشت…

شاعر: شیرکو بی‌کس
مترجم: بابک زمانی
 

قار

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
166
امتیاز
661
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۳
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
1403
"پیدایم خواهی کرد"

پیدایم خواهی کرد
هر جور که شده، پیدایم خواهی کرد
بی آنکه از کسی نشانی ام را بپرسی
بی آنکه شماره ام را داشته باشد
می آیی و پیدایم خواهی کرد

جای دوری نخواهم رفت
پیدایم خواهی کرد
حتی اگر اتاق کوچکی در یکی از شهرهای مرزی کرایه کرده باشم،
می آیی و پشت پنجره
صدایم خواهی زد

پیدایم خواهی کرد
حتی اگر یقه ی پالتویم را بالا بزنم
حتی اگر لبه ی کلاهم را روی صورتم بکشم
هنگام که از خیابانی در ورشو رد می شوم

پیدایم خواهی کرد
پشت یکی از ستون های معبد بودا
پیدایم خواهی کرد
کنار یکی از درختان سکویا
پیدایم خواهی کرد
در یکی از تاکسی های فرسوده ی کوبا
در داروخانه ای در دل فلوریدا

پیدایم خواهی
در صف یکی از نانوایی ها
بر روی یکی از صندلی های سینما
کنار آبخوری های ترمینال غرب
در میان تماشاچیان مسابقه ی شنا

می آیی و
پیدایم خواهی کرد
می آیی و دقیقا کنارم می نشینی
در یک تعمیرگاه در کرکوک
روی نیمکتی در پارک لاله ی تهران
پشت ویترین یک کتابفروشی در مسکو
روی عرشه ی یک کشتی در آب های بندر بارسلون

بی آنکه از کسی بپرسی
می آیی و پیدایم خواهی کرد
در کمپ شماره ی سه یکی از کوه های نپال
در یکی از روستاهای کردستان
در کلیسایی در شهر نُتردام
در کافه ای در پراگ
کنار ساحلی در مراکش
پشت پنجره ی مسافرخانه ای در کلکته
پیدایم خواهی کرد

دقیقا می آیی و صندلی کنارم می نشینی
در پرواز هفت صبح شیراز بندرعباس

دقیقا می آیی و در مطب دندان پزشکی
پیدایم خواهی کرد در هفتم خرداد
رأس ساعت چهار و نیم عصر

دقیقا می آیی و ماشینت را
کنار ماشینم پارک می کنی
در طبقه ی دوم پارکینگ طبقاتی همدان

دقیقا می آیی و با من اعزام می شوی
به پادگان سومِ جیرفت

دقیقا می آیی و پیدایم خواهی کرد
وسط یک نزاع خونین .
دقیقا می آیی و پیدایم خواهی کرد
آن سوی خیابان در حال قدم زدن از کنار ساختمانی در حال ساخت

دقیقا می آیی و زنگ سی چهارم
بلوک هجدهم خیابان یازدهم ساری را میزنی
و من در را برایت باز می کنم
و من کفش هایت را جفت میکنم
و من پالتویت را از تنت میگیرم
و من برایت چای می ریزم
و من برایت تلویزیون را روشن می کنم
و من برایت روزنامه می آورم
و من روبرویت می نشینم
و من دستانت را در دستانم میگیرم
و من زل می زنم به چشم هایت
و من آهسته می گویم:
خوش آمدی مرگ

شاعر: بابک زمانی
 
ارسال‌ها
418
امتیاز
3,165
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی ۲
شهر
اردبیل
سال فارغ التحصیلی
1401
رشته دانشگاه
Physics
بال هایم هوس با تو پریدن دارد

بوسه بر خاک قدم‌های تو چیدن دارد

من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست

و از آن روز سرم میل بریدن دارد

غالبا آن گذری که خطرش بیشتر است

می‌شود قسمت آنکه جگرش بیشتر است
 

Flying_girl

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
764
امتیاز
4,489
نام مرکز سمپاد
فرزانگان7
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1395
مدال المپیاد
هیچ
دانشگاه
تربیت مدرس
رشته دانشگاه
پیشرانش
من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است
اگر هستی که بسم الله، در تأخیر آفات است

مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است...

ز من اقرار با اجبار می گیرند، باور کن
شکایت های من از عشق ازین دست اعترافات است

میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است

اگر در اصل، دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی شک
به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است...

فاضل نظری
 

Iridium

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
133
امتیاز
1,266
نام مرکز سمپاد
Bsh
شهر
Sr
سال فارغ التحصیلی
111
مدال المپیاد
IRMO Ag
دانشگاه
Iums
رشته دانشگاه
پزشکی
از کفم رها، شد قرار دل
نیست دست من، اختیار دل

هیز و هرزه گرد، ضد اهل درد
گشته زین در آن در مدار دل

بی شرف تر از دل مجو که نیست
غیر ننگ و عار، کار و بار دل

خجلتم کُشد، پیش چشم از آنک
بود بهر من در فشار دل

بس که هر کجا رفت و برنگشت
دیده شد سفید، ز انتظار دل

عمر شد حرام، باختم تمام
آبرو و نام، در قمار دل

بعد ازین ضرر، ابلهم مگر
خم کنم کمر زیر بار دل

هر دو ناکسیم، گر دگر رسیم
دل به کار من، من به کار دل

داغدار چون لاله اش کنم
تا به کی توان بود خار دل

همچو رستم از تیر غم کُنم
کور چشم اسفندیار دل

خون دل بریخت از دو چشم من
خوشدلم از این، انتحار دل

افتخار مرد در درستی است
وز شکستگی است اعتبار دل

عارف این قدر لاف تا به کی
شیر عاجز است از شکار دل

مقتدرترین خسروان شدند
محو در کف اقتدار دل
زیباست…
 

حلزون

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,484
امتیاز
70,652
نام مرکز سمپاد
فرزانگان زینب:)
شهر
تهر
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
پادوا
رشته دانشگاه
روان شناسی
راه حل نهایی من برای وقتایی که حالم بده و هیچ چیز اثرگذار نیست شعر خوندن و حفظ کردنه. و توی جستجوها و خوندن‌های چندوقت پیشم این رو خیلی دوست داشتم. خود غزل سرودن بخاطر محدودیت قافیه خیلی کار ساده‌ای نیست. و معمولا هر بیت یه مضمون داره. این شعر فقط یک استعاره رو تو قالب غزل بسط داده و همه‌ی بیت‌هاش پیوند مفهومی داره. به نظرم خیلی خوبه. پانته‌آ صفایی هر کی هستی دمت گرم : ))

درخت‌ها همه عریان شدند، آبان شد
و باد آمد و باران گرفت و طوفان شد
نیامدی و نچیدی انار سرخی را
که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد
نیامدی و ترک خورد سینه‌ی من و آه
چقدر یک‌شبه یاقوت سرخ ارزان شد
چقدر باغ پر از جعبه‌های میوه شد و
چقدر جعبه‌ی پر راهی خیابان شد
چقدر چشم به راهت نشستم و تو چقدر
گذشتن از من و رفتن برایت آسان شد
چطور قصه‌ام اینقدر تلخ پایان یافت؟
چطور آن چه نمی‌خواستم شود آن شد؟
انار سرخ سر شاخه خشک شد افتاد
و ذهن باغ پر از خنده‌ی کلاغان شد
 

Sunshineツ

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
242
امتیاز
8,483
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
.
سال فارغ التحصیلی
1403
شعرها توی بهترین زمان ممکن میان سراغ آدم و چیزی که نیاز داره بشنوه رو در زیباترین حالت توصیف می‌کنن.

نگاهی کرده در آفاق و ماهی کرده ام پیدا
چه روشن‌ماه و روشن‌بین نگاهی کرده ام پیدا
به سوی خلق هر راهی که دارم کور خواهد شد
که از دل با خدای خویش راهی کرده ام پیدا
من آن بخت‌سپید خود که گم شد سال‌ها از من
کنون در گوشهٔ چشم سیاهی کرده ام پیدا
به آهی کز دل آوردم گرفتم دامن همت
خداوندا چه دامن‌گیر آهی کرده ام پیدا
برای زندگانی موجبی در خود نمی‌دیدم
کنون گر عمر باشد تکیه گاهی کرده ام پیدا

گدای عشقم و عرض نیاز بی‌نیازی را
بلند ایوان ناز پادشاهی کرده ام پیدا
از این پس شهریارا از غم دنیا نیاندیشم
که چون آغوش پیر خود پناهی کرده ام پیدا
 

MRΣZA

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
378
امتیاز
4,372
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
ابهر
سال فارغ التحصیلی
1403
دانشگاه
شریف
رشته دانشگاه
مهندسی برق
ای پیکِ پِی‌ْخجسته که داری نشان دوست
با ما مگو به جز سخن دل‌ نشان دوست

حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بُوَد
یا از دهان آنکه شنید از دهان دوست

ای یار آشنا علم کاروان کجاست
تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست

گر زر فدای دوست کنند اهل روزگار
ما سر فدای پای رسالت رسان دوست

دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت
دستم نمی‌رسد که بگیرم عنان دوست

رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید
رحمت کند مگر دل نامهربان دوست

گر دوست بنده را بکُشد یا بپرورد
تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست

گر آستین دوست بیفتد به دست من
چندان که زنده‌ام سر من و آستان دوست

بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در
الّا شهید عشق به تیر از کمان دوست

بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد
وآن کیست در جهان که بگیرد مکان دوست
 
بالا