من 9-10 ساله بودم! یا سال اولی بود که روزه میگرفتم یا سال دوم! یه پسردایی 3-4 ساله م داشتم.
یه روز مهمونی بود خونه مامان بزرگم. من تو یه اتاقا داشتم با این بچه هه بازی میکردم! یه لحظه حواسم ازش پرت شد دیدم صندلی تاشویی که تو اتاق بود بسته شده و انگشت اینم لاش گیر کرده. اومدم برم یه اقدامی بکنم که مثّه چی زد زیر گریه و همه پریدن تو اتاق!
هی بهم چش غره میرفتن هی میگفتم به خدا من کاریش نکردم |:
مامانم گف:" باشه قبول-_-برو براش آب قند درست کن حداقل"
پسره رو بردنش تو حیاط که آروم شه،منم رفتم تو آشپزخونه آب قند درست کردم.
آب قنده رو که بردم تو حیاط حالا مگه آقا میخورد؟:/
مامانش گف آب قند دوس نداره و منم آب قنده رو برگردوندم آشپزخونه!
تصمیم گرفتم بخورمش.
بعد یه نیگا اینور انداختم یه نیگا اونور، دیدم کسی تو آشپزخونه نیس!بعد از ترسِ اینکه کسی سر برسه و دوباره بهم چش غره بره که"منتظر بودی دست این زخم شه که آب قند بخوری" بانهایت سرعتی که میتونستم آب قنده رو سرکشیدم.
در آخر دوباره یه نگاه اینور انداختم یه نگاه اونور و دیدم کسی نیس و عملیات موفقیت آمیز بوده!
نیم ساعت بعد که مامانم برگشت بالا و سراغ آب قنده رو گرف یادم افتاد که روزه م!
لازم به ذکره واقعاً تشنه بودم و آب قند واقعا خوبه "-: مخصوصا که خودم، مطابق طبع خودم درستش کرده بودم (((: