یه کاسکو داشتیم یارو دیوانه به تمام معنا بود X-( نصف شب یه هویی جیغ میکشید قفل قفسو باز میکرد و پر هاشو میریخت( ) اثن یه وضعیــــــا اون روزا اعصاب نداشتیم
یه روز صبح که امتحان داشتیم این قفل قفسش رو باز کرده بود اومده بود بیرون حالا این وحشی رو کی بگیره سر صبح ،مدرسه داره دیر میشه و ما بدو کاسکو بدو...
بالاخره بعد دو ساعت به یه وضعی اینو گرفتیم و نرفتیم مدرسه خو دیر شده بود
خاطره ي قشنگي از يه قورباغه دارم!
كنار ِرودخونه وايساده بودم. يه كم رفتم جلوتر و پام رو يه سنگ (همون قورباغه) گذاشتم
عاغا اين قورباغه هه پريد منم با سر پرت شدم تو رودخونه
ملت كلي بهم خنديدن
+
با يه اسبم خيلي خاطره دارم كه هر بلايي ميتونست سر من آورد ولي من بازم دوسش دارم.
يه بار سيب ميخواس بهش ندادم اونم نامردي نكرد و يه گاز ِخوشگل از من گرفت
یه سگ داشتم خیلی اذیتش میکردم (تو باغمون بود)
یه بار یه چوب برداشته بودم با سرعت وحشتناکی دنبالش میکردم تا چوبرو بدم بخوره
همیشه ازم میترسید خیلی دوستش داشتم ولی مرد
چندسال پيش رفته بوديم نيشابور ارامگاه خيام كلي توريست و اينا هم بود
تو يه محوطه اي اسب و شتر بود برا مسافرا كه باهاشون عكس بگيرن بود بعد يه بچه شتر از دست صاحب فرار كرد اومد طرف من
عاقا من بدو اين بچه شتره بدو همه هم انگار دارن فيلم ميبينن
خلاصه بعد از كلي مسابقه دو اين بچه شترو گرفتن
گير سپيج داده بود ول كنم نبود كلا شتر سمجي بود
دو سه سال پیش رفتیم باغ وحش بچه خواهرمم بود....وایستادیم در قفس شیرها...همینجورداشتیم نگاشون میکردیم شیره چندارژه رفت بعد خیلی محترمانه پشتشو کرد به ما دسشتویی کرد همه رو به گندکشید
بچه خواهرمم که کلا تبرک شده بود میخندید
یادمه یه سالی رفته بودیم شمال بعد من همین طوری داشتم تو باغ راه می رفتم یهو یه صدای میو میو شنیدم رفتم دیدم یه گربه ماده بود تازه حامله هم بود B-) خیلی ناز بود
هیچی دیگه کلی باهاش دوس شدم یه عالمه از غذامو می دادم بهش هر جای باغ که بود من پیش پیش می کردم میومد پیشم اصن عاشقش بودم بعد ولی مجبور شدیم برگردیم تهران دوباره 1ماه بعد حدودا برگشتیم دیدم گربم نیس رفتم پیش همسایه کنار ویلامون سراغشو گرفتم گفت تا برگشتین بچه دار شده بعدم مرده
بچه هاش پیش همسایمون بودن
یادمه اینقدر گریه کردم که دیگه نزدیک بود عموم هم بشینه کنارم گریه کنه
هی.....
همسترم خیلی نازه
جدید که خریده بودیمش خیلی وحشی بود هی گاز میگرفت
بعد یک بار دستمو بردم تو قفسش دیدم امد رو دستم تا شونم بالا اومد
یعنی به معنای واقعی خرکیف شدم
یه بارم دوستم سگشو میخواست ببره گردش منم باهاش رفتم اونجا هم خیلی خوب بود کلی باهاش بازی کردمو دویدم (ناگفته نماند قلادشو ول کردم اونم میخواست فرار کنه کلی دنبالش دویدیم )
یه پیشی هست خیلی دوسش دارم.......یه بار من بوسش کردم بعدش اشاره کردم به لپام...اونم سرشو آورد جلو....انگار فهمید باید.بوسم کنه......هیچی دیگه همه ملت از روابط عاطفی ما تعجب کردن!!!!
یه گربه داشتم خدابیامرزدست به زایمانش خوب بودیه بارتازه زایمان کرده بودیکی از بچه هاش داشت سربه سره داداش بزرگترش میذاشت داداش ول کرد رفت بچه ام کرددنبالش ووایستادجلوش طرق زدتوگوشش
ی بار با خانواده رفته بودیم پارک نشتستیم بستنی خوردیم بلند شدم برم به عموم بستنی بدم ی گربه همون جا نشته بود بلند شد پشت سرم اومد بهم گفتن داره پشت سرت میاد فک کردم خواهرمو میگن برگشتم دیدم گربه کنار پام. مردم از وحشت جیغ کشیدم پریدم تو هوا گربه بیشتر از من ترسید همون جا سرجاش نشست!!!!!!!!!!
تمام این خاطرات برای موقعیه که هنوز مدرسه نرفته بودم: *در شمال (رویان)در تعطیلات عید خواهرم داشت علوم می خواند که حس حیوان دوستانش گل می کنه و میره که از پشت اسب اونو ناز کنه آن هم نه با دستش بلکه با کتاب.اسبه هم جواب محبت خواهرم رو با یه جفتک توی قفسه ی سینه اش می ده.از قدیم گفتن که "اسب حیوان نجیبی ست." چه قدر هم.
*وقتی جوجه ی دختر خالم مرد.سه نفری براش همچین خاکسپاری ترتیب دادیم که فکر کنم همه ی اهل قبور حسودیشون شد.
*خود ما هم همش جوجه می خریدیم و توی بالکن نگه می داشتیم اما یه بار جوجه آمد تو و رفت لای کمد (بین دیوار و کمد)و گیر کرد.بعد بچه های همسایه مون رو صدا زدیم و چهار نفری عملیات نجات راه انداختیم.البته من از ترس توی قسمت پشتیبانی بودم و وسایل موردنیاز رو می آوردم.
بچه بودم یه اردک داشتم ، بعد انقد ک این بنده خدارو از گردن حمل ُ نقل ـِش میکردم گردن ـِش شده بوده مث گردن ـه غاز
کلا این حیوون خیلی از دست ـه من رنج کشید یه بار ـَم یه قوطی رنگ ـه طلایی ُ خالی کردم رووش . چند وقت بعد ـَم روو پاهاش آب جوش ریخت ، فلج شد مـُرد . [عذاب وجدان ]
عمّه ـم یه چکاوک داشت .
بعد من هر موقه میرفتم خونشون باش یه عـالمه بازی میکردم .
خیـــلی باهوش بود ، با انگشتم کشتی میگرفت .
همه چی ـم میخورد .
یادمه یه بار داش کاهو میخورد ، بعد اومد به من دادش ، یه جورایی خواس تعارف کنه !
اصن عــاشقش بودم . :×
تو دستام خوابش میبرد .
یه بار تقریبا 2 ماه پیش زمستون بود تو خونه غذا سوخته بود پنجره رو باز کرده بودیم بوی غذا بره نگو گربه از سرما اومده پشب پنجره قایم شده ما هم ندیدیمش پنجره رو بستم شب که من خوابیده بودم نصف شب دیدم یه چیزی روی میز داره راه میره اول اهمیت ندادم بعد چند ساعت احساس کردم یکی لحافمو میکشه پا شدم برقو روشن کردم دیدم گربست همچین جیغی کشیدم که نگووووووووووووووووو تا یه هفته اتاقم نمیرفتم
عاغا بنده داداشم دامپزشکه بعد یه مدت امتحانی اومد گاوداری زد .. بعد منم ذوق داشتم تا حالا ندیده بودم یه همچین جایی! رفتم با کلی ذوق و شوق وایسادم جلو این گاوا غذا خوردن و ایناشونو میدیدم بعد یهو متوجه شدم در این حصار (حصاره؟ حفاظه؟ چیه؟ ) بازه! ولی خب خیلی دیر شده بود چون همون موقع بود که یه گاو بزرگ سیاه دنبالم کرد :-s قلبم داشت از قفسه سینم میزد بیرون! نفسم بند اومد انقد دویدم! اخرش دیگه این کارکنای اونجا و سگا اومدن جلوشونو گرفتن! داشتم سکته میکردم! دیگه نرفتم اونجا.. البته داداشم بعد یه مدت فروختش! (این بهترین نبود البته ولی الان خوباشو میگم)
من یه مدت یه سنجاب داشتم بعد این خیلی بامزه و دوست داشتنی بود بهترین خاطره ام از غذا خوردنشه.. مثلا وقتی یه بادوم زمینی بهش میدادم میگرفت تو دستش جلوی اون دندونای بامزه اش میچرخوندش بعد از چند ثانیه بادوم زمینی محو میشد
یه بار هم داداشم یه توله سگ هاسکی اورد خونه (من عاشق سگام.. مخصوصا توله.. مخصوصا هاسکی ) واسه دوستش خریده بود منتظر بود دوستش بیاد بگیره ازش.. بعد این انقد خوشگل و ناز بود.. با اون چشمای ابی خوشگلش مظلوم بهت نگاه میکرد بعد تازه کلی هم در عرض دو ثانیه با من رفیق شد دستمم لیس زد حتی وقتی خواستم نازش کنم! بعد انقدم بامزه با شیشه شیر شیر میخورد که نگو
یه بار یه گربه توی حیاطمون بچه به دنیا آورده بود. بچه اش خیلی ملوس بود. اون موقع داشتم کتاب اولگا پروفسکایا (کودکان و جانوران) رو می خوندم و اسم بچه گربه روگذاشتم میلکا که یعنی ملوسم. اسم مادرش رو هم گذاشته بودم تی. هر وقت از مدرسه برمی گشتم میومد استقبالم و منم بهش غذا می دادم و باهاش بازی می کردم.
یه روز یادم رفته بود کلید رو بردارم،(خونه ما اون موقع دو طبقه بود و طبقه پایین مامان بزرگ و بابابزرگم زندگی می کردن و طبقه دوم هم ما بودیم. خونه دو تا در ورودی داشت.یکی برای پارکینگ بود و بعد پله و بعد در ورودی خونه.من فقط کلید در پارکینگ رو برده بودم.) بارون هم میومد.مامان بزرگم مهمون داشت و هر چی در زدم کسی نشنید. منم تو پارکینگ نشستم، میلکا هم کنارم نشسته بود و با هم بازی می کردیم. یه مدت طولانی اون جا نشستم بعد مامانم اومد و رفتیم تو.
میلکا رو بعد از یه مدت میشل صدا کردیم. یه بار هم ما رفتیم مهمونی و وقتی برگشتیم و در رو باز کردیم،دیدم که میشل بیچاره گیر افتاده بوده اینقدر ناراحت شده بود که تا دو روز پیداش نبود.
بعد یه سال که ما رفتیم شمال،وقتی برگشتیم میشل رفته بود.دیگه هم برنگشت