پسر ! باورش شد ((:

پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

خاکروبی تاپیکها
یگی از بچه های ما مامانش میومد دنبالش وخیلی هم تودار بود...
مامانش چند وقتی یه بچه کوچیک رو میاورد مدرسه وقتی دنبال دخترش میومد...
پارسال هم مامانش بیمارستان بود وکسی دلیلشو نمیدونست.....
این دوستمون یه ماه به همه گفته بود که اون بچه داداششه ومامانشم پارسال برای به دنیا آوردن داداشش بیمارستان بوده....
نگ اون پسر بچه پسر خالشه ومامانشم درد عضلانی شدید :|نمیدونم چیه...دوستم گفت اینو :| داشت.

بچه که بودم به همه میگفتم که بابام پلیسه....همه حساب میبردن ازم.
این کارو داداشم هم تو مهد انجام میده ویکی از هم کلاسیاش پسر پسر عممه.
عید که اوده بودن خونمون پسر کوچولوش از شدت ترس موند حیاط وخونه نیومد. :))
 
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

بیرون بودم ،دفعه هایی که اومدم این قسمت شهرمون انگشت شماره[راسته ی بازار ]
بانک پارسیان ُ می بینم ، میخوام رمز دوم کارت مامانم که دست منه و خودش نمیدونه رو عوض کنم :-" :-" ، کارم که تموم میشه ، میرم اونور خیابون ، می بینم مغزم اکسس نمیده کجام، خب اصلاً یادم نمیاد قبلاً اینجا اومده باشم :D ، میرم سوپری و ضمن ِ خرید میگم چطور میرن فلان جا؟
- ماشین دارید؟
- نه
- ایستگاه خط واحد سرچهار راه کاظمی،دست چپ
- چهار راه کاظمی کجاست؟
- همین چهار راه ، کرمانی نیستید؟ لهجهه هم ندارین.
دیدم خیلی ضایعس و هر احد الناسی میدونه چهار کاظمی کجاس ، اونوقت من توی همون چهارراه ـمو نمیدونم ، گفتم - نه تهران زندگی میکنم :-"
دیگه اونم شروع کرد به پرسید راجع آب وهوا و اینکه قیمت ها تفاوت داره و میگفت ما فلان میوه مال خودمونه ،ولی درجه یکش ُ میفرستیم تهران :-"
 
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

یه دوست خیلی صمیمی داشتم در این حد که هر وقت دلش می خواس می یومد خونمون حتی اگه من نبودم! یادمه یه مدتی من خیلی می گفتم که چه بهتر که تکم و خواهر و برادر ندارم و از اینا(البته الانم میگم ولی نه به اون غلظت) بعد یه روز دوستم اومد گفت: یه چی میگم قول بده ناراحت نشی!
گفتم:بگو
گفت: ببین اگه یه مدتی می بینی مامانت دلش چیزای ترش میخواد برای اینه که حامله اس!!!!! به منم گفته که یه جوری به تو بگم ناراحت نشی!(از اتفاق دقیقا چند روز قبلش رفته بودیم بیرون و مامانم اصرار کرد قرقروت و اینا بگیریم)
اولش گفتم چرت نگو ولی بعدش انقدر واقعی جلوه داد که باورم شد!!
کلی سرش حرص خوردم رفتم خونه تا آخر سر مامان از این اسکول بودن نجاتم داد(تازه باز به مامانم می گفتم اگه واقعیه به من بگو!!)
 
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

والا تنها دروغی که باهاش خعلی حال کردم ... برمیگرده به 11 سال پیش ... زمانی که 5 سالم بود و میرفتم مهدِکودک ...
بعد از تموم شدن مهد منُ یکی از این بچه پولدارایِ پراید سوار(اون زمان یکی دونفر تو شهرمون پراید داشتن و اندازه ی جت اختصاصیِ الان ابهت داشته =)) ) جِلوی در منتظر باباهامون بودیم ... که اون خانوم میاد و به من میگه ببین !! بابایِ من پراید داره :> B-) و از اون جا که ایشون منُ با موتورِ بابام دیده بوده قبلن و نمیتونستم دروغ بگم گفتم : مگه چیه ؟؟ :| بابای منم پراید داش فروخت دو تا موتور خرید !! :| :|
اونجا بود که اون خانوم که اسمشم مهسا بود شروع کرد به گریه کردن که خوش به حالت که بابات پولداره ;))
و کلن تو مهد بنده مدت های مدیدی به عنوان مرفح بی درد و بچه پولدار شناخته میشدم :))
 
پاسخ : پسر ! باورش شد ((:

دروغ نبود :D :D
پارسال تو نمایشگاه دست آوردهای سمپاد گوشی برده بودیم بعد رئیس کل سمپاد گوشی من رو که دست دوستام بود گرفته بود بعد از شانس زیبای من وقتی گوشی دست شخص مذکور بوده مادر بنده زنگ زده بودند این خانومم کلی چزی گفتن که آره نباید گوشی میاوردن و خلاف قوانین سمپاد و....
بعد از نیم ساعت که بچه ها گوشی رو تونسته بودن پس بگیرن منم تا دیدم مامان زنگ زده بودن سریع زنگ زدم ببینم چی گفته شخص مذکور که مامان منم با توپ پر که آره تو که گفته بودی اشکال نداره و خانوم...چی میگفت و این حرفا منم یهو به صورت ناگهانی برگشتم و گفتم:
مامان جان گوشی منو که نگرفته بودن گوشی شادی رو گرفته بودن خطش کار نمکیرد من خطم رو گذاشتم رو گوشیش ببینیم چی میشه که گوشیشو گرفتن!
مامانم هم اومدن مچ بگیرن گفتن سیم تو که پانچ شده هست منم با خباثت تمام گفتم:خو گوشی شادی من که یه مدله!
و در کمال ناباوری مادرجان عزیز باور کردن :D :D :D :D
 
بعد از اعلام نتایج مرحله اول:
+نتایج رو دیدی ؟
- آره ناهید. تو چی قبول شدی؟
+انقدر کد ملی اشتباه زدم حسابم بسته شده.
من: پس تا دو ساعت صبر کن فعلا.
{دوساعت بعد}
+واسه منو میری ببینی؟
- خودت ببین دیگه!
+نه من بلد نیستم خراب میکنم دوباره تو ببین.
و من همون موقع فکری شیطانی به مغزم خطور کرد>)
{من در حال دیدن صفحه اعلام نتایج در حالی که ناهید قبول شده:D}
- ناهید مطمئنی کد دفترچه رو درست وارد کردی؟
+آره کدش یک بود.
- نمره قبولی مرحله یکت رو درست حساب کرده بودی؟
+آره! داری منو برای قبول نشدن آماده میکنی؟
- ناهید باید واقعیت رو بهت بگم که...
-باید بگم که..
-تبریک قبول شدی!>)
+خیلی آخشالی:))
-من اصلا کرمو نیستم :))
هیچ وقت با یه المپیادی سر مرحله یکش شوخی نکنین داشت گریه ـش در می اومد :))
تقصیر خودش بود میخواس دعوت تولدشو پس نگیره بچه پررو:))
 
آخرین ویرایش:
راستش من بچه بودم نظریه زیاد میدادم! بعد میدیدم توی یه بحثی طرف میگه مگه تو چند سال پیش اینو نگفته بودی!(بعد من برگام میریزه که چقدر خزعبلات بافته بودم و اینا هم باور کردن)

متاسفانه تنها چیزی که از نظریه هام یادم مونده چیزایی هست که درباره ی آخر بازی ها میگفتم. مثلا میگفتم من این بازی رو تا آخرش رفتم و هواپیما بهم داد یا قفل در خونه ها باز میشد میرفتم تو و ... (و طرف بعضا میخرید و تا اخرش میرفت میگفت چرا پس نشد. میگفتم تو بلد نیستی مثلا برام بستنی بخر بگم بهت)

البته نظریات علمی هم میدادم ولی یادم نمیاد متاسفانه
 
راستش من بچه بودم نظریه زیاد میدادم! بعد میدیدم توی یه بحثی طرف میگه مگه تو چند سال پیش اینو نگفته بودی!(بعد من برگام میریزه که چقدر خزعبلات بافته بودم و اینا هم باور کردن)

متاسفانه تنها چیزی که از نظریه هام یادم مونده چیزایی هست که درباره ی آخر بازی ها میگفتم. مثلا میگفتم من این بازی رو تا آخرش رفتم و هواپیما بهم داد یا قفل در خونه ها باز میشد میرفتم تو و ... (و طرف بعضا میخرید و تا اخرش میرفت میگفت چرا پس نشد. میگفتم تو بلد نیستی مثلا برام بستنی بخر بگم بهت)

البته نظریات علمی هم میدادم ولی یادم نمیاد متاسفانه
عجب آدمی بودی:)):))
 
با بچه ها رفته بودیم رستوران تو رستوران یکی از بچه ها چشاش یکم ضعیف بود عینکش رو هم نیاورده بود داشت کوبیده میخورد دنبال سماق بود منم نمکو بهش دادم گفتم سماقه اونم فک کنم سماق خیلیی دوست داشت هیچی دیگ خالی کرد رو غذاش دیگ اینک چقد فحش خوردم بماند
 
یه کار دیگه ای هم که من بچه بودم میکردم، یه میکرو داشتیم(نوع پیشرفته آتاری بود)، یه دستش از همون اول خراب بود. بعد من همیشه اون دسته خرابه رو میدادم به داداش کوچیکم و تشویقش میکردم میگفتم افرین. چه خوب بازی میکنی(درواقع بازی 1 نفره بود و من الکی میگفتم همه ی کاراکترای غیر از کاراکتر اصلی اونه). اون بیچاره هم از چشماش میشد حجم تعجب و باور نکردنشو حدس زد ولی زبون نداشت چیزی بگه بنده خدا!

کار به جایی رسیده بود که مهمون هم میومد من همیشه دسته خرابه رو بهشون میدادم. و حتی پسرخاله و داییم که 10 سال از من بزرگتر بودن هم باورشون شده بود اینقد خوب از بازیشون تعریف میکردم... طوریکه اخرش خسته شده بودم دیگه و میخواستم یکی دیگه بازی رو ادامه بده... بهشون میگفتم با این دسته بازی کنید اون دسته خرابه! باور نمیکردن میگفتن نه همین دسته خوبه:)):)):))(5 سالم بود. داداشم 2.5 سال)
 
کلاس دوم ابتدایی، جمع دوستانه.

دوستم: بچه ها شما راز خیلی بزرگی دارین؟
یه نفر: اره من یه عروسک دارم شیر میخوره راه میره!
همه: ببند بابا این اصن وجود نداره دروغگوی خالی بند!

اون یه نفر شرمزده میره بیرون.

من: من قلبم با باتری کار میکنه!

بچه ها: وای زینب تو چه را زبزرگی داشتی چرا به ما نفته بودی عااه چه روز ها که تو بی کمک از پله ها رفتی پایین...

دوروز سرما وردم کل بچه ها فک رده بودن باتری قلبم تموم شده!

عاقا یه چیزی گفتم من حالا....
 
سم سم سم(((: من خدای این کارم((:
چند وقت پیش همینطوری داشتیم با هم چرت و پرت میگفتیم که گفتیم چیکار کنیم چیکار نکنیم تصمیم گرفتیم یکی از همکلاسی های @breeze رو ایسگا بنموییم((: و خلاصه اینکه اره کلی خندیدیم و قضیه از این قرار بود که خودمون رو جای یه بنده خدای دانشجو پرستاری جا زدیم که سر کلاس ادبیات اون عاقا رو دیدیم و یک دل نه صد دل عاشق و محو چشمانش گشتیم(((: و خلاصه اینکه اره دیگه باور کرده بود تهش رسیده بود به اینکه پرس و جو کنه شهریه پرستاری چقدره و درامد پرستارها چقدره و.. (((:
گااد خیلی خوب بود(((:
وای دنیز لعنت :))))
بله دوستان دنیز خدای اینکاراست :)))
 
هروقت اومدم دروغ بگم گند زدم و بد از بدتر شده:|
نهایت خلاقیتم اونجایی بود که مثلا گفتم میریم خونه شیوا ولی رفتیم خونه آیلین :|
بدترین قسمت دروغ گفتن اونجایی هست که دیگه راست گفتن هاتو باور ندارن~X(
 
به مادربزرگم گفتم نوشابه ارزون تر از شیرقهوه اس:/
با هم رفتیم نوشابه خریدیم به جاش:/
دیگه واقعا دروغ بزرگتری نگفتم:////////
ادیت: حدود پنج سالم بود اون موقع پس یه نفهم تمام عیار بودم:/
 
آخرین ویرایش:
Back
بالا