پاسخ : تقابل روند تکامل و فرهنگ
دلیل آنکه روان شناسان در پیچاچیچ جریان های بی شمار فکری، سرگردان شده اند، آن نیست که بحث آن سنخیتی با روش علمی ندارد، بلکه این است که به قدر کافی از تفکرات انتخاب گرایانه ی تکاملی بهره نگرفته اند. اگر فروید داروین را بهتر درک کرده بود، جهان دیگر اندیشه های بی ترقی و موهومی چون لذت های ادیپی و غرایز مرگ را به خود نمی دید.
(دلی، 1997؛ص2)
خیلی از زدن تاپیک ممنونم!
در سطح عمیق تر داروینیسم موضوعات بنیادی تری رو به بحث میگیره، مثل خاستگاه تولید مثل جنـ-ـ-ـسی، الگوهای خشونت در خانواده ها، وجود رفتار فداکارانه، رفتار آمیزشی مردان و زنان، آنچه که جنس ها در هم جذاب می یابند، پدیده ی آگاهی ،
ارتباط میان ژن ها و فرهنگ و غیره.
خیلی از مردم بخاطر داشتن زمینه های ایدئولوژیکی که دارند از از تصور رویارویی با این مسائل از یک رویکرد و و دید زیست شناختی امتناع میکنند، به هرحال تجربه نشان داده که این رویکرد تکاملی به رفتار انسان یکم دلهره آوره. انگشت گذاشتن روی مسائلی و خرد مورد پذیرش جهانی اگه غیر ممکن نباشه خیلی سخته که البته این خودش خیلی این قضیه رو هیجان انگیز و جالبش میکنه.
برای درک این مسائل باید ابتدا به اصول مقدماتی انتخاب طبیعی و جنـ-ـ-ـسی، و بیان ژنتیکی وراثت پرداخته شده بشه، که جوامع علمی و عمومی بر سر این مسائل اتفاق نظر خیلی زیادی دارند.
این همیشه قصد داروین بوده تا نظریش عینن برای ذهن حیوان انسانی و غیر انسانی باشه، که کاملا حق داشته و اینکه فقط انسان میتونه یک روانشناس تکاملی داشته باشه ینی درست شدن یک مرزگونه ای توجیه ناپذیر.
اونظور که مشخصه هوموساپینس (و مشخصا ما) به عنوان گونه ای بی همتا شناخته میشیم که دارای مغز های بزرگ و ظرفیت برای زبان و فرهنگ و دارای احساسات بسیار توسعه یافته ای به زیبایی های فیزیکی، الگوهای ازدواج و طلاق ، همکاری و تضاد های درون گروهی و غیره هستیم.
تاریخچه :
خود در داورین در کتاب منشاء انواع که اصولا با این کتاب شناخته میشه با تیزهوشی تمام سعی کرده تا در مورد انسان خیلی محتاط(محتات) باشه و سرپوشیده عمل کنه، اما به هرحال استدلال های انتخاب طبیعی و تکامل به قدری کافی و صریح بودن که سالهای بعدی به همراه پروفسور هاکسلی طرحی رو برای بررسی طرح و اجداد و نسب تکاملی انسان شروع میکنند.
البته در خود کتاب منشاء انواعش هم داروین آخراش اشاراتی به روانشناسی انسانی و تاثیر از تکامل میزنه:
من آینده ی دور را سرشار از حوزه های گسترده برای پژوهش های بسیار مهمتری میبینم. روانشناسی بنیانی تازه خواهد گرفت که در اون کسب هر قدرت و استعداد ذهنی طی مراحل است. نور حقیقت بر خواستگاه بشر و تاریخش خواهد تابید.
(Darwin, 1859b, p.458)
در واقع بعد از اون با کشف هر فسیل همین اتفاق میفتاد روشن تر میشد. به هرحال بازم روانشناسی با پایه های کاملا داروینی نسبت به طبیعت انسان نسبتا جدید محسوب میشه.
برای داروین روشن و مسلم بود که تمام حیات زمین از خاستگاه های پست تر تکامل پیدا کرده و رفتار و مورفولوژی و فیزیولوژی همگی از دو نیروی انتخاب طبیعی و جنـ-ـ-سی شکل گرفته اند، داورین با این دیدگاه به چیزی که بهش میگن "وحدت روحی-عصبی " اعتقاد داشت. [nb](در واقع نوروساینس بر همین بنیاده)[/nb]
اون به این مساله اشاره داشت که "هیچ تفاوت بنیادنی میان انسان و جانوران تکامل یافته تر وجود ندارد" و بر اشترک ذاتی ذهن انسان و جانوران تاکید داشت.
در نهایت هم کتاب "بیان احساسات در بشر و حیوان" رو منتشر کرد، که محرک اصلیی شد برای اتولوژی[nb](مطالعه ی رفتار جانوان در شرایط محیطی و دست نخورده ی اون ها)[/nb] و روانشناسی مقایسه ای در آینده شد، البته داورین مثل اون دوران برای توصیف رفتار جانوران از عبارت هایی استفاده میکرد که برای دهن بشر استفاده میشد؛ برای اون هیچ کدام از عملکرد های ذهنی انسان منحصر به فرد نبود و سعی در شناخت اندیشه های انسانی با استناد به فرآیند های ذهن جانوران داشت.
اما انسان ها موجودات بدقلقی هستند ، بسیا باهوشن، بیش از هر حیوان دیگه ای به یادگیری از محیط پاسخ میدهند، یک فرهنگ فوق العاده پیچیده دارند که زندگی رو در بر گرفته و فورم داده، ولی البته وقتی شخصی متقاعده که اصول داروینیسم بهترین توضیح برای غیر انسان هست ذهنش پذیرش این رو داره که برای انسان هم همینطوره.
داوین و پیروانش بعد از اون بر همون وحدت گرایی روانی-عصبی به دنبال توضیح برای ذهن انسانی بودند، به این صورت که حیات فیزیک و روانی حیوانات توجیه یکسانی هست و هردو در معرض نیروی انتخاب ظبیعی هستند.
بنابراین اینطور بنظر میرسید که میان ذهن انسان و حیوان یک پیوستگی ضروری برقراره ، که البته بعد باعث این شد که رویکردی بوجود بیاره مفاهیم بدست اومده از حیات احساسی انسان در توجیه رفتار انسان استفاده بشه، که در نهایت به نقاط تاریکی برسه که بیش از حد روایت گرایانه و نا مستند بشه تا حدی که در آستانه ی انسان ریخت کردن حیوانات بود.
در قرن بیستم دوتا رویکرد کلی به رفتارانسان ظهور کرد، یکی اتولوژی و روانشناسی مقایسه یی.
اتولوژی در اروپا شکل گرفت، مطالعه ی پیشگاماش دانشمندانی مثل: هایرونث ، لورنز و تینبرگن، شکل گرفت و شامل مطالعه ی انواع مختلفی از گونه های حیوانات در زیستگاه طبیعی شون با استفاده از یه چارچوب تکاملی کلی بود.
روانشناسی مقایسه ای بیشتر مربوط به آمریکا بود و براساس مطالعات تورن دایک بنا شد ، اما کم کم به بررسی گونه های کم پرداخت تا جایی که باعث شد از چشم انداز تکاملی توش غفلت بشه.
این دید به انسان بصورت تکاملی باعث یسری چیزا شد مثل حرکت های سیاسی اصلاح نزاذی یا به نژادی که نظریه پردازش گالتون [nb](فک میکنم برادرزاذه ی داروین بود)[/nb] بود و که بعد چنین ایده هایی باعث سوء استفاده در آلمان نازی شد. که پیامد های مهیبی به دنبال داشت و باعث شد تا نادرستی اون به همه اثبات بشه.
نظریه ی غرایز انسانی که شروعش با داروین بود و در آمریکا با جیمز و در اروپا با هایرونث و لورنز و بقیه ی اتولوژیست ها ادامه پیدا کرد، نظریه های که که در اثبات وجود غرایز انسانی انجام شده و پیامداش باعث شد که دانشمندان علوم انسانی و سایر انسان شناساننیمه ی قرن بیستم باعث شد تا کلا توجیهات زیست شناختی رفتار انسان رو رد کنن و ازتقدم فرهنگ حمایت کنن.
آخرش
در نهایت تقابل سازنه ی این جریانات باعث پیدایش حوزه ی جدید از علم شد که شامل یافته های علوم اجتماعی، زیست شناسی و علوم انسانی بوده و دیگاه های بین رشته ای و جامعی از حقیقت رفتار های جانوران از جمله انسان دست میده. این جنبش به دنبال احیای فرآیند داروینی اثبات بنیان تکاملی رفتار انسان و بسیاری از اجزای فرهنگ انسانی است. سوسیوبیولوژی.
بنابرای کار ما توی این تاپیک تقریبا شامل این میشه و سعی میکنم وقت کردم در پستای بعد بازم توضیح بدم.