خاطرات نوروز 92

prosur

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
114
امتیاز
1,015
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
نیشابور
پاسخ : خاطرات نوروز 92

وسطای عید بود که زنگ زدم به دوستام حالشونو بپرسم(طرفای ساعت 10 صبح بود)نصفشون که خواب بودن نصفشونم از خواب بیدار کردم...
خییییییییلی دلم به حال خودم سوخت(تو خونه ی ما با وجود قدرت برتری در مقام مادر (که اتفاقا خیلی روی درسای فرزندان خود حساس می باشن)هیچ کس نمی تونه بیشتر از ساعت 8 صبح بخوابه چه من که کلاس دوم دبیرستانم چه خواهرم که اول ابتداییه و چه بابام) خلاصه به مامانم گفتم:ببین مادر من الان همه ی دوستای من خوابن حالا که تعطیلاته بذار صبحا بیشتر بخوابم. مامانم خیلی قاطعانه جواب داد:اصلا از این خبرا تو خونه ی ما نیست.
بعد که بابام(حامی همیشگی) اومد بهش گفتم اونم در جواب من گفت:دخترم غصه نخور میرم با مامانت حرف میزنم.
بعد از این که کلی با هم حرف زدنو مشورت کردن اومدن به من گفتن:ما با هم حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که بعد از امتحانات خرداد ماهت یه روز بهت اجازه بدیم که تا ساعت 10 بخوابی.
در اون لحظه من فقط داشتم به در و دیوار اطرافم نگاه می کردم که سرمو به کدوم یکی بزنم بهتره ~X( ~X( ~X( ~X(
 

artemis ej

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
281
امتیاز
1,530
نام مرکز سمپاد
فرزانگان٢
شهر
مشهد
مدال المپیاد
داشتيم يه زماني...
پاسخ : خاطرات نوروز 92

عيد امسالم از دوم تا دهم در دوره ي بسيج گذشت
خيلي خيلي خوش گذشت هم اتاقيام عالي بودن
خصوصا شب آخر كه كلي شيطوني كرديم..... :>
البته روز بعدش نتايج ازمونو دادن هممون هم با هم گريه كرديم..... :-<
من كه ميگفتم دور المپياد خط ميكشم! :-ss
اصن وضعيتي
ولي بعدش نه ديگه ديدم نميشه.... :D
ولي كلا خيلي خوش گذشت بهم
دوستاي خوبي هم پيدا كردم
به جز دو نفر از هم اتاقيا.... :-&
كه بعد جاشونو عوض كردن! [-o<
عالي بود ديگه كلا! :)
 

gogory-8

کاربر جدید
ارسال‌ها
0
امتیاز
1,397
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ناحیه۱
شهر
کرمان
دانشگاه
شهید باهنر کرمان
رشته دانشگاه
مهندسی عمران
پاسخ : خاطرات نوروز 92

ه سیزده به درمارفتیم در دامان پاک طبیعت فقط کم مونده بود محیط زیست به جرم ایجادالودگی صوتی ازمون شکایت کنه چون تواون محوطه ی به اون بزرگی صدای هیچ کس نمییومدبه جزصدای20نفرما منوپسرداییم هم دیدیم اگرکنارایناوایستیم علاوه بر عابروریزی بایدمهدکودکم بشیم هندونه وغذاوهرچی که میخواستیم برداش :)) :))تیم بادختردایی هام رفتیم بالای کوه خداروشکرانتنم که نمیدادراحت بودیم بعدعصربرگشتیم!!!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #44

baseri

F@|-|!mEh
ارسال‌ها
2,821
امتیاز
6,851
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 6
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1394
مدال المپیاد
نانو
دانشگاه
علوم پزشکی البرز
پاسخ : خاطرات نوروز 92

× منم دوباره یه خاطره بگم ...

× شمال که رفته بودیم , یه روزش دسته جمعی پاشدیم رفتیم یه جایی بشینیم ناهار بخوریم در دل طبیعت ...

تعداد زیاد بود ... خانواده ما و عمه م و بچه هاش و دختر اون یکی عمه م و بچه ش ( دختر ِ دختر عمه م = ملینا )

× حالا بعد از ناهار گفتیم پاشیم بریم کوه نوردی ... ( کنارش یه جایی بود که شیب زیادی که داشت ولی میشد رفت بالا )

منو داداشم و ملینا و دختر عمه م 4 تایی پاشدیم جیم شدیم که بریم بالا کوه بگردیم ...

در مسیر بالا رفتن که بماند چقدر خندیدیم ولی وقتی رسیدیم بالاش دیدیم یه جایی حالت یه جاده س که نشون میداد رفت و آمد اونجا زیاد بود ,بعدشم شاخه درخت ها خمیده شده بود رو مسیر جاده مانند قشنگش کرده بود , گفتیم مسیر رو دنبال کنیم ببینیم چجوریه :D

همینطورکه میرفتیم میخوردیم به شاخه ها , وسطش یهو برگشتم ببینم داداشم از پشتم داره میاد که یهو دیدم یه کرم رو مانتومه :D گفتم یه لحظه ویسید من اینو بندازم زمین ببینم دیگه نباشه بعد بریم =P~

دختر عمه م گفت بیا منم ببین روم نباشه ( خیلی حساسه در این مورد ) که از شانسس نگاه کردم دیدم سر تا پاش این کرما از لای درختا که رد میشیدیم چسبیده بود بهش {-8
بهش که گفتم اینجوریه , دستش رو گرفت جلو صرتشو فقط جییییییییییییغ میکشید تا من همه کرما رو بندازم پایین =>> مرده بودم از خنده =)) فکر کن صدای جیغ وخنده با هم قاطی شن ...

این که گذشت و داشتیم بر میگشتیم , چون شیبش خیلی زیاد بود ملینا ( یکم تپل مپله ) تو پایین اومد مشکل پیدا کرده بود واسه همین طول کشید تا برسیم پایین

یکم هم که اومدیم و گوشی آنتن میداد دیدم بابامه داره زنگ میزنه ...

برداشتم گفت کجایید؟! گفتم اومدیم بالای کوه , خواستیم بیایم پایین گیر کردیم راه رو هم گم کردیم , نمیدونیم از کجا بیایم ...
بابام گفت خب از همونجا که رفتید بالا بیاید پایین , گفتم خب همونجایی که اومدیم بالا رو گم کردیم دیگه , حالا زنگ زدیم هلیکوپتر امداد بیاد کمکمون کنه ( =)) خب چیکار کنم ؟ گفتم اینو بگم که بفهمن دارم شوخی میکنم ... )
یهو شنیدم هر کی از پشت گوشی یه چیزی میگفت ^-^ مامانم میگفت گوشی رو بده به من بده به من :-"

دیگه قطع کردیم و گفتیم سریع تر بریم پایین هم ببینیم تو چه وضعیتی قرار دارن هم بهشون بگیم شوخی کردیم X_X

اومدیم پایین دیدم پسر عمه م سرشو کرده تو ماشین , یهو سرشو اورد بیرون و همراه خودش یه چماق هم اورد بیرون , از قیافه ش هم همینجوری نگرانی میریخت , داشت میومد دنبالمون ...
یعنی وقتی ما رو دید قیافه ش دیدن داشت =))

از اون ور هم رفتیم پیش مامانم اینا که نشسته بودن دیدیم بابام و شوهر عمه م هم دارن کقششونو میپوشن که بیان دنبالمون ... =P~

اونجا بود که فهمیدم چقدر دوسمون دارن ^-^

یعنی فقط جلو خودمو گرفته بودم جلوشون خنده م نگیره وگرنه جفت پا همه شون میومدن تو دهنم ... ^#^
 

amin rezaei

کاربر نیمه‌فعال
ارسال‌ها
16
امتیاز
150
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 1
شهر
کرمان
رشته دانشگاه
عمران
پاسخ : خاطرات نوروز 92

یادش بخیر 8-> ... عیدی رفته بودیم بند عباس , بعد از اونجا خواستیم از جاده ساحلیش بریم بندر چابهار ... چشمتون روز بد نبینه تقریبا آخرای راه بود که یه بارون شدید گرفت و سیل راه افتاد X_X... جاده رو از 3-4 جا سیل برد و ما هم 2 روز توی یکی از شهر های خ کوچیک سیستان معطل شدیم و مونیدم ... اولش یه کم میترسیدم ازشون ولی خدایش آدمای خوبی بودن و خیلی هوای مهموناشون رو داشتن ... آخه خیلی بودیم که پشت سیل مونده بودیم ... آخرش هم با تراکتور ماشینمون رو از توی آب ها رد کردن ... تا حالا یه همچین سیلی توی عمرم ندیده بودم :D
ها راستی چقدر هندونه خوردیم عیدی اونجا :D
 
بالا