پاسخ : فهميدم كه خواهر/برادر شدم
خب من یه داداش دارم یه آبجی ! خودمم بچه اولم
داداشم که به دنیا اومد 3 سالم بود چیز زیادی به جز یسری تصاویر که احتمالا توهمه بیشتر تو ذهنم نیست
البته میگن توهمه , واسه من مثل واقعیت میمونه , فقط نمیدونم چرا یکم غیر منطقیه
خب آخه مثلا تو ذهنم یه تصویری هستش که میگه اون زمانی که مامانم تو بیمارستان بوده که داداشم به دنیا بیاد , من تو راهرو بیمارستان داشتم دنبال داداشم میکردم و با هم بازی میکردیم ...
( اونجوری نیگام نکن =P~ )
ولی آبجیم :
خب من از 7 سالگی , به مدت 7 سال , آرزو داشتم که یه آبجی داشته باشم یعنی یکی از بزرگ ترین آرزو هام بود , میخواستم اختلاف سنیمون کم باشه , ولی خب بازم از هیچی بهتر بود !
13 . 14 سالم که بود مامان و بابام خبر یه نی نی رو بهمون دادن
من میگفتم دختر باشه , که قرار شد اسمش رو بزاریم حسنا ( مامانم تو خواب دیده بود 12 سال پیش از تولد آبجیم
) و داداشم میگفت پسر باشه که در اون صورت میشد احسان
" کلا اسم های ما به هم نمیخوره
اسم منو آبجیم رو تو خواب دیدن , ولی اسم داداشم از همون اول قرار بود علیرضا باشه
"
از اونجایی که مامانم میدونست من آبجی میخوام , وقتی فهمید بچه دختره , قبل از اینکه به بابام بگه , تو آشپز خونه , به من گفت که :
< فهیمه دختره >
( قشنگ من اینجوری بودم
و تو فضا و در حال بالا و پایین پریدن
)
مامانم گفت آروم باش هنوز بابا نمیدونه B-)
خلاصه اینکه , اون روز ها , روزهای رویایی بود , و بزرگ ترین آروز بچگی من بود که برآورده شد
الان هم آبجیمو که 3 سالشه خیلی خیلی دوست دارم , شیطونی هم زیاد میکنه =P~
× آها , اون سالی که آبجیم به دنیا اومد , سوم راهنمایی بودم ( سال های به یاد موندنی ای که 5 شنبه ها هم میرفتیم مدرسه
) و فقط به یکی از دوستام گفته بودم که چه خبره !!!
اون روزی هم که آبجیم به دنیا اومد , 5 شنبه بود و من مدرسه نرفتم ,
بعد معلما میپرسیدن که چرا فهیمه نیومده و اینا ...
دوستم گفته بوده امر خیره ...
شنبه با شیرینی رفته بودم مدرسه ... بی خبر از همه جا ^#^