یادمه مامانم وقتی حامله بود بهم نمیگفتن
دختر عموم اومد بهم گفت مامانت قراره نینی بیاره
منم گفت نه بابا دروغ میگی (7 سالم بود)
گفت برو بپر رو شکم مامانت ببین چی میگه
رفتم بپرم مامانم گرفت نشوند رو پاش گفت اینجا (اشاره به شکمش) یه نینی هست که قراره داداش تو بشه
منم خیلی خوشحال شدم بااینکه بچه های دورو برم که بچه اول بودن همش میگفتن میخواد باید وسایلتو خراب کنه و این حرفا
من میگفتم خب خراب کنه من
روز به دنیا اومدنش هم یادمه دقیق
شب بود بابام بیدارم کرد برد بیمارستان منو به درخواست مامانم که میگفته ممکنه بمیرم دخترمو ببینم قبل مرگ
بعدشم بردن گذاشتن خونه مامان بزرگم اینا
اون موقع دوتا خاله هام هنوز ازدواج نکرده بودن
خوابیدم وسطشون
صبح پاشدم
یه پسر تپلیه سفیدد که چشاششش مشکییی بود و کل صورتشو گرفته بود اوردن گذاشتن بغلم
بس که خوشگل بود نتونستم دوستش نداشته باشم
ولی بعدش یکم زردی و اینا گرفت اونقدر براش گریه میکردم وقتی تو دستگاه بود
الانم بهترین شریک جرم هام تو خونه است