فهميدم كه خواهر/برادر شدم

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Robek
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : فهميدم كه خواهر/برادر شدم

من زیاد با بچه ها حال نمیکنم (:| ولی خب 6 سالم که بود خواهرم محیا به دنیا اومد... خیلی بچه خوبیه...همیشه اتاقمو تمیز میکنه...منم چون ازش بزرگترم باید به حرفام گوش بده مثلا دارم تلویزیون میبینم بهش میگم برو واسم آب بیار...اونم میاره...7 سالشه اما خیلی عاقله واسه همین دوسش دارم :-" :-" :-"
 
پاسخ : فهميدم كه خواهر/برادر شدم

وقتي كه فهميدم قراره خواهر شم خيلي خوش حال شدم ولي بعدش كه فهميدم پسره تا 2 ماه افسرده بودم... اما وقتي به دنيا اومد خيلي دوسش داشتم سفيد و تپل بود مو هم نداشت شبيه اين عروسكا بود :x .... الان كه مي بينم دختر نشده خيـــــــــــــــــــلي خوش حالم !
 
پاسخ : فهميدم كه خواهر/برادر شدم

به بچه میگن بلای جون تا کوچیکن نازن حرف گوش کن بزرگیشون فقط با سه متر زبونه قد کشیدن زبون درازتر هم شدن!نه بعضی موقع ها هم خوبن شیرین زبونی تازه بعضی وقتا یادشون میره خسیسن!
 
پاسخ : فهميدم كه خواهر/برادر شدم

من خیـــــــلی خوشحال بودم...بعد تازه میگفتن دختره..

بعد من خیلی خاهر دوس داشتم!:>>>>>..بعد به دنیا اومد پسر بود..

بزرگرین ضد حال عمرمو خوردم.:|
 
پاسخ : فهميدم كه خواهر/برادر شدم

از وقتی خیلی کوچیک بودم خواهر میخواستم.8 سالم بود که فهمیدم قراره خواهر بشم.میدونستم از همون اول دختره و لحظه ای که دیدمش ذوق مرگ بودم!یکی از مهم ترین اتفاقی زندگیم بود.و از همه مهم تر اون روز مدرسه نرفتم!:))
 
پاسخ : فهميدم كه خواهر/برادر شدم

منم 10ساله بودم داداشم بدنیا اومد...
اوایلش خیلی ذوف زده بودم و هی میخواستم ادای خواهرای نمونه رو در بیارم ولی بعدا...عادی شد! :>
 
پاسخ : فهميدم كه خواهر/برادر شدم

من از وقتی یک سالم بود خواهر دار شدم و از اون موقع من همیشه بچه بزرگه بودمو باید همه چیزمو به اون میدادم.تازه وقتی منو کتک میزد میگفتن واقعا که تو عرضه نداری.از کوچکترتم کتک میخوری.وقتیم من اونو میزدم میگفتن خجالت نمیکشی این طفل معصومو گیر آوردی میزنیش :-\آدم همیشه از سال قبل خودش یادشه برای همین خیلی ناراحت بودم که همیشه به من میگفتن تو بزرگی ولی اون کوچیکه.تا 6 سالگیم این وضع ادامه داشت تا داداشم دنیا اومد.من حتی مراقب داداشمم تو خونه بودم وقتی مامانم بیرون میرفت.هیچ وقتم مامانم به خاطر اون بهم دیکته نمیگفت :(تازه وقتی 7 سالم بود باید به خواهرمم دیکته میگفتم.داداشمم تا 8 سالگی مامانم غذا دهنش میکرد و باهاش درس میخوند و میگفت هنوز خیلی کوچیکه.تازه منم باید باهاش درس میخوندم.تا خواهر دیگم پارسال دنیا اومد.الانم من باید داداشمو کلاس ببرم(تازه من 15 سالمه گواهینامه که ندارم پیاده میبرمش.کلی هم غر هاشو تحمل میکنم =(()وقتی داداشم دنیا اومد برای خواهرم کلی چیزی خریدن که ناراحت نشه.وفتیم که خواهر دیگم دنیا اومد کلی برا داداشم چیزی خریدن که ناراحت نشه و حسودی نکنه ولی وقتی خواهرم دنیا اومد برای م هیچی نخریده بودن چون میگن تو اون موقع هیچی نمیفهمیدی #:-S
 
من همیشه خدا دلم ی خواهر/ برادر میخواست
وقتی ۱۳ سالم بود فهمیدم نی‌نی داریم و جدا دلم میخواست دختر باشه!
خواهر من دو هفته زود ب دنیا اومد و خیلی یهویی یعنی قرار بود مامان و بابام برن چکاپ و من پیش خالم اینا رفتم، بعد یهو بابام زنگ زد بیایید بیمارستان :D البته من قشنگ سکته کردم در اون لحظه!
و همه چیز خیلی خوب بود تا وقتی ک خواهر کوچیکم بزرگ شد و همش ادا منو میخاد در بیاره و هر کار می‌کنم کنه ~X( ولی دوسش دارم زیاد :))
البته اگه ب زور نیاد شبا ور دلم بخوابه :))
 
من تا جایی که یادم میاد تا هشت سالگی دعا می کردم که یه داداش داشته باشم . ولی وقتی که خبر بهم رسید که یه داداش تو راه دارم هیچ واکنش خاصی نشون ندادم ( نمی دونم چرا:))) وقتی به دنیا اومد هم همینطور :‌| ولی در عوض تا سه شب خوابم نمی برد . فکر کنم بهتر بود همون موقع خوشحالیمو ابراز می کردم:‌))
 
من پنچ سالم بود که خواهر شدم. مامانم گفت یه خواهر داری که میاد باهات بازی کنه حالا تصور من بچه همسن خودم بود. رفتیم بیمارستان ببینیمش اولین سوالی که پرسیدم این بود:
چرا انقد کوچولوئه؟!

ینی اصن نابودُم کِرد...
 
من ده سالم بود که گفتن قراره خواهر بشی کلییییی ذوق کردم دوست داشتم دختر بشه اما پسر شد با موهای لخت و صدای نازک و کلی ناز و قهر(خدا دلمو نشکوند :)) ) رفتیم بیمارستان چون صورتش کثیف بود یه چشمش بسته بود ولی خیلی سفید و گوگولی بود وقتی اوردیمش خونه بردیمش حموم چشمش باز شد وقتی موهاش خشک شد دیدیم کم کم داره سیخ میشه بلی موهاش به طور طبیعی فشن بود که بهش القابی نظیر مو فشن و موقشنگ و... دادن وقتی زمستون شد سرش کلاه میزاشتیم موهاش خوابید البته هنوزم لختیش رو حفظ کرده داداشم الان 7 سالشه خیلی اذیت میکنه ولی درمقابل خیلی خوبه من که عاشقشم
 
والا من از بچگی داداش میخواستم..
حدود شیش سالم بود ک بابام با ایما و اشاره یجوری بهم فهموند ک قراره خواهر دار بشی..
خیلی میترسیدن بهم بگن نمدونم چرا ؟ :/
شاید چون خیلی بچه شلوغی بودم :-" و میترسیدن ی بلایی سرش بیارم :))
خلاصه ک بدنیا اومد و خیلی دختر تپلی و گوگولی بود..
حدود 13 سالم بود من خیلی اصرار میکردم ک عاقا من داداش میخوام..
مامان بابامم ب اصرار من دوباره بچه دار شدن ولی خب شانس خوب من مانع شد و دوباره ی خواهر گوگولی دیگه خدا نصیبمون کرد..
این کوچولوعه خیلی شبیه خودمه.. تخس و بچه پرروعه :))
اصن بش نیگا میکنی قند تو دلت اب میشه :))
حالا هی من دارم اصرار میکنم ک یبار دیگه حرکت بزنن ولی خب دیه فک نکنم موثر واقع شه :/
خدایا من داداش میخوام چیکار کنم ؟؟ :(
البته این دوتا اجی گلمم خیلی نازن واسه همینام دمت گرم :x
 
من ۳ تا خواهر کوچیکتر از خودم دارم
از ۲ تای بزرگه خاطره خاصی ندارم
چون بچه بودم خودم وقتی که به دنیا اومدن
ولی کوچیکه که اومدو قشنگ یادمه
راستش اولش ناراحت بودم
ولی به جرات میگم اگر نبود قطعا افسرده میشدم
بقدری این بچه شیرینه که من در بدترین حالتمم باشم روحیم عالی میشه با بازی باهاش
رابطشم باهام عالیه
یعنی تو خونه نشینی های پشت کنکور و بعدشم کرونا
واقعا مایع نجاتم شد
دنیا که اومد اصلا انگار یه جون دوباره گرفتم
رسما بدون زایمان یه بچه بزرگ کردم
فقط شیر دادن و تعویض پوشکش با من نبود وگرنه همش تو بغلم بود
و همیشه هم خودمو سرزنش میکنم که چرا تو نوجوونیم اون افکار احمقانه رو داشتم و ناراحت بودم از اینکه قراره نی نی دار شیم
واقعا خوشحالم نوجونیم گذشت
 
داشتم باب اسفنجی میدیدم که مامانم بم گفت دارم خواهر دار میشم
منم گفتم چه جالب و به کارتونم ادامه دادم :))
بعد کارتونم از مامانم پرسیدم چرا شکمش نیمده جلو - روزی هم که هستی بدنیا اومد من داشتم تو کوچه فوتبال بازی میکردم و بابام اومد بهم گفت و منم به پشمم بود
کلا از همون اول زندگی به کتفم بود . بچه آرومی بودم:)):)):))(ولی الان خیلی هستی رو دوست دارم :) بجز وقتایی که بی اجازه اتاقمو نابود میکنه البته~X()
 
من چهار سالم بود بهم گفتن دارم خواهر دار میشم
هیچ واکنش خاصی نشون ندادم
وقتی به دنیا اومد خیلی جیغ جیغو بود نمی گذاشت هیچکس بخوابه و من از دستش کلافه شده بودم
ولی الان خیلی دختر آرومیه سرش تو کار خودشه
 
همیشه دلم میخواست برادر کوچیک تر داشته باشم چون برادر بزرگام و خیلی دوست داشتم
به دنیا که اومد با نمک بود به حرف که افتاد با نمک تر همه بهش میگفتم شیرین زبون /
ولی الان به شدت خبر چین و آنتنه
جالبه دعا کرده بودم شیرین زبون و بور باشه
نمیدونستم دیگه زیادی شیرین زبون میشه
 
خیلی دوست داشتم ک یه خواهر یا برادر داشته باشم.
بالاخره 9 شهریور خواهرم به دنیا اومد.خیلی خوشحال بودم.الان حدود 1 سال و نیمشه یا بیشتر.
وقتی به دنیا اومد کوچولو و ناز بود.همش پیشش بودم.
الان دیگه راه میره.
همش گوشیمو ازم میگیره اهنگ گوش میده:D
ولی خیلییییی مهربونه.بعضی وقتا هم اگه یه ذره بلند باهاش حرف بزنم بغض میکنه و باهام قهر میکنه
مجبور میشم عذر خواهی کنم و بوسش کنم:|:RedHeart
 
از بچگی آرزوی داشتن یه خواهر کوچولو داشتم
وقتی فهمیدم مامانم بارداره و من قراره دیگه تنها نباشم کلی ذوق کردم و همیشه توی رویاهام خودم رو کنار یه خواهر کوچولو که دارم باهاش بازی میکنم تصور میکردم
تا اینکه سونوگرافی تعیین جنسیت اومد...:))
و همه ی رویاهای منو با خاک یکسان کرد:))

ولی الان حتی حاضر نیستم یه تار موی داداشمو با دنیا عوض کنم:RedHeart:x
البته کاش سنش کمی به سن من نزدیکتر بود اون موقع عالی ترم میشد
 
خودم یه بویی بردم و به مامان گفتم جدی میگی؟
بعد خندید و گفت آره ولی از اونجایی که یه بچه غد و مغرور بودم به روم نیاوردم و فقط رفتم بغلش
خیلی دوست داشتم دختر باشه ولی الان عاشق دادامم و تنها امید منه :)
 
Back
بالا