• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

فهميدم كه خواهر/برادر شدم

  • شروع کننده موضوع Robek
  • تاریخ شروع
ارسال‌ها
544
امتیاز
13,246
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
ard
سال فارغ التحصیلی
1400
خودم یه بویی بردم و به مامان گفتم جدی میگی؟
بعد خندید و گفت آره ولی از اونجایی که یه بچه غد و مغرور بودم به روم نیاوردم و فقط رفتم بغلش
خیلی دوست داشتم دختر باشه ولی الان عاشق دادامم و تنها امید منه :)
 

مجهولツ

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
506
امتیاز
4,848
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
یه جای دور ...!
سال فارغ التحصیلی
1401
یه حسِ عادی ، حس مسئولیت ، شادی آمیخته با دل کندن از ته تغاری بودن ، کلا چون قبل از بدنیا اومدن فسقلی های خونه ، خواهر و برادر داشتم ، شُک بزرگی بهم وارد نشد :))
#غبار_روبی_تاپیک_ها
 
ارسال‌ها
1,058
امتیاز
18,822
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
شهربابک
سال فارغ التحصیلی
1398
رشته دانشگاه
مهندسی بهداشت حرفه‌ای
سر برادر اولم،یادم نمیاد چه‌جوری بهم گفتن،۷ سالم بود،ولی وقتی به دنیا اومد،من از مدرسه اومدم،بابام اومد استقبالم،گفت به دنیا اومده،همه‌ی فامیل جمع شده بودن،بارون میومد و خیلی خوشحال بودم،صورت ورم کرده‌ی قرمزش رو هی نگاه می کردم و نمیدونستم چی بگم،خوشحال بودم،خیلی فضای جالبی بود

سر برادر دوم،مامانم رفته بود سونو واسه مشکلات گوارشی،وقتی برگشت بابام می خندید و مامانم شوکه بود،مامانم جوابی نمی‌داد،از بابام پرسیدم:
+کلیه‌اس؟!
-نه
+روده؟!
-نه
+معده؟!
-نه
+پس چی؟!
-خودش یه دستگاه گوارش داره:)):D
 
ارسال‌ها
3,096
امتیاز
12,052
نام مرکز سمپاد
.
شهر
.
سال فارغ التحصیلی
2000
رشته دانشگاه
فیزیک
من سال دوم دانشگاه بودم که فهمیدم بچه داره میاد. به شکل بدی ام فهمیدم، تقریبا کل فامیل به جز من و داداشم میدونستن. مامانم از چند ماه قبلش رو به راه نبود و مخفی نگه میداشت، من فکر میکردم نکنه سرطانی چیزی گرفته میخوان ما نفهمیم (واقعا چرا باید انتظار داشته باشم یه زن 45 ساله باردار باشه؟).

خلاصه دیگه انقدر تابلو بود که با بابام بحثم شد و اونم اعتراف کرد. گفت بهتون نگفتیم چون به خاطر سن بالای مامانت مطمئن نبودیم بچه سالمه و ممکن بود سقطش کنیم. ولی خب چرا فامیلا میدونستن؟ من هنوزم که یادش میفتم ناراحت میشم. باها‌شون دعوا کردم و گفتم وقتی این بچه 20 ساله میشه شماها 70 سالتونه به چه دردش میخورید اون موقع؟

جالب اینجاست که بچه ناخواسته نبود، اینا دختر میخواستن، که البته بازم پسر دار شدن...

بگذریم که الان رابطه ی هیچکس با داداشم به خوبی من نیست.
 

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,759
امتیاز
40,676
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
من پنچ سالم بود که خواهر شدم. مامانم گفت یه خواهر داری که میاد باهات بازی کنه حالا تصور من بچه همسن خودم بود. رفتیم بیمارستان ببینیمش اولین سوالی که پرسیدم این بود:
چرا انقد کوچولوئه؟!

ینی اصن نابودُم کِرد...
تازه سوال دومی که پرسیدم این بود که: چرا انقد چاقه؟!

انگشت کوچیکمو تا ته میکردم توی لپش!
اونم با چشمای سیاه درشت منو نیگا میکرد

فک میکردم الان گریه میکنه... ولی بعد انگشتمو گرفت تومشتش و شستشو مکید‌.
فاطمه همیشه عادت داشت وقتی شستش رو می خوره یه چیزی توی مشتش باشه. اون چیز میتونست انگشت من باشه، ریشه فرش باشه، سیخ سر هندونه باشه، انگشت پای خودش باشه، یا هر چیز دیگه ای.
 

JEYJEY

کاربر فعال
ارسال‌ها
26
امتیاز
63
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1403
خونه خودمون با مامان بزرگم تنها بودیم بعد اومدن و یک برادر زشت آوردن :))با یک کادو
گفتن اینو داداشت واست گرفته ازین ماشین کنترلیا بود
قشنگ منو گاو فرض کرده بودن گفتن اینو داداشت واست خریده:|
 
ارسال‌ها
2,289
امتیاز
62,974
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بناب
سال فارغ التحصیلی
94
قبل به دنیا اومدنش مامان بابام می‌خواستن مثلا منو آماده کنن، می‌پرسیدن خواهر دوست داری یا برادر؟ منم خیلی مصمم بودم که براااااددررررر :)) ( تا ۱۸ سالگی اینا خیلی علاقه‌مند بودم خودم پسر بشم =)) یعنی فکر می‌کردم یه وردی چیزی هست حتما :-" )

بعدم که روز به دنیا اومدنش من شب پیش خاله‌م بودم ( ۷ سالم بود. ) موقع خواب تو مرحله‌ی انکار واقعیت بهش می‌گفتم می‌بینی دیگه، فردا میان میگن دروغ گفتیم همتون سرکارید :))

باز فرداش که از بیمارستان اومدن یه دختر ِ قرمز ِ پرمو دادن بغلم که بلکه هرچه زودتر باهاش رابطه‌ی صمیمانه برقرار کنم، باز می‌گفتم دارین شوخی می‌کنین، چرا یهو رفتین بیمارستان بچه خریدین؟ :))

الان گوگولی‌ترینمه *_*
 

saba.hjm

Olmazsa alışırız(:
ارسال‌ها
873
امتیاز
25,766
نام مرکز سمپاد
فزرانگان
شهر
سراب
سال فارغ التحصیلی
1400
یادمه مامانم وقتی حامله بود بهم نمیگفتن
دختر عموم اومد بهم گفت مامانت قراره نینی بیاره
منم گفت نه بابا دروغ میگی (7 سالم بود)
گفت برو بپر رو شکم مامانت ببین چی میگه
رفتم بپرم مامانم گرفت نشوند رو پاش گفت اینجا (اشاره به شکمش) یه نینی هست که قراره داداش تو بشه
منم خیلی خوشحال شدم بااینکه بچه های دورو برم که بچه اول بودن همش میگفتن میخواد باید وسایلتو خراب کنه و این حرفا
من میگفتم خب خراب کنه من :))

روز به دنیا اومدنش هم یادمه دقیق
شب بود بابام بیدارم کرد برد بیمارستان منو به درخواست مامانم که میگفته ممکنه بمیرم دخترمو ببینم قبل مرگ
بعدشم بردن گذاشتن خونه مامان بزرگم اینا
اون موقع دوتا خاله هام هنوز ازدواج نکرده بودن
خوابیدم وسطشون
صبح پاشدم
یه پسر تپلیه سفیدد که چشاششش مشکییی بود و کل صورتشو گرفته بود اوردن گذاشتن بغلم
بس که خوشگل بود نتونستم دوستش نداشته باشم
ولی بعدش یکم زردی و اینا گرفت اونقدر براش گریه میکردم وقتی تو دستگاه بود =((

الانم بهترین شریک جرم هام تو خونه است :))
 
بالا