اوائل اینطور نبود که ...
اوائل عاشقانه هایم را برای تو می سرودم
بعد ها اما
فقط عاشقانه سرودم ...
اوائل نت های موسیقی که اوج می گرفتند ،خیال تو هم اوج می گرفت ...
بعد ها
نت های موسیقی همیشه در اوج ماندند ...
اوائل وقتی چیزهایی را میدیدم که تو دوست شان داشتی،یادت می کردم ،مثل باران ...
بعد ها
فقط چیز هایی را میدیدم که تو دوست شان داشتی ،مثل باران ... آسمان اما لجوج بود،خودم می باریدم ...
اوائل اینطور نبود که ...
اوائل اسمت را که می شنیدم،جانم به لبم می رسید
بعد ها
اصلا جانی نداشتم که بخواهد به لبم برسد ...
اوائل فرق داشت ...
اوائل دلم که می گرفت ،صدایم هم می گرفت از گریه ...
بعد ها
دوستانم مرا با صدای گرفته ام می شناختند...
اوائل قرار گذاشته بودیم فقط روز های تعطیل سیگار بکشم
بعد ها
خوردیم به تابستان ...
شرایط عوض شد وگرنه اوائل اینطور نبود که ...
اوائل روی تخت خوابم که می افتادم،فکرت رهایم نمیکرد
بعد ها
از تخت خوابم بلند نشدم
اوائل آرام جانم بودی
بعد ها
دردت به جانم بود
اوائل دوستت داشتم
بعد ها
چیزی جز دوست داشتنت نداشتم
اوائل من بودم
بعد ها
"تو "شدم
حالا را نبین ...
اوائل
اینطور نبود که ...
این اواخر
اینطور شد ...
در انباری خانه ی مادر بزرگ به دنبال رمان"چشمهایش"از بزرگ علوی بودم که مواجه شدم بانامه هایی پنهان شده لای دفترچه ای قدیمی.
خطی دخترانه همراه عطری کهنه.
امابرای چه کسی بودواینجا لای این همه کتاب چرا پنهان شده بود نمیدانم.
راستش بعد از اتمام دانشگاه و بازگشتم از رشت توان ماندن در خانه را نداشتم و احساس خفگی میکردم و برای مدتی به خانه ی مادربزرگ پناه برده بودم.
بازگشت که چه عرض کنم تمام جانم در چشمان زنِ کافه چی که وسط جنگل همراه پسر چهار ساله اش زندگی میکرد جامانده بودو هیچوقت نتوانسته بودم برایش بگویم آن واژه هایی که پشت لب هایم پنهان بود.
درب انباری رابستم و سیگارم را آتش زدم و تکیه دادم به دیوار وتمام نامه هارا یکی ازپس ازدیگری خواندم.
گاهی ورقه ها را با تمام وجود نفس میکشیدم و باران را در ذهنم تصور میکردم...باران...پایان تمام نامه هایش نوشته بود
"آخرین برگ سفرنامه ی باران این است...که زمین چرکین است"
به این جمله که میرسیدم به یاد باران های پراکنده ی رشت و دریای مه آلود و آن کافه ی وسط جنگلِ ماه منیر که شش سال از من بزرگتر بود، سیگار دیگری روشن میکردم و خاطرات را پُکِ سنگین میزدم.
اما باران چه کسی بود که نامه هایش من را از من گرفته بود که اینگونه در جغرافیای شیرین عاشقانه اش پرسه میزدم.
عجیب که نام گیرنده اصلن گفته نشده بود.
رسیدم به آخرین نامه
واژه ها حال شوریده ای داشتند...مشغول خواندن بودم که زنگ خانه به صدا در آمد.
پیک موتوری از طرف دانشکده ای که سالها پیش مادربزرگ در آن ادبیات تدریس میکرد بسته ای آورده بود.
بسته را گرفتم و به مادربزرگ که در بالکن ایستاده بود گفتم:
مامان فروغ فک کنم اسمتو اشتباه زدن.
نگاه انتظار آلودش را از کوچه گرفت ونگاهم کرد
نه جانم درسته
اسمم تو شناسنامه بارانه...
قلبم ریخت...باران؟
چطور این همه مدت نمیدانستم
چرا مادر بزرگ هیچ وقت از اسم اصلی اش حرفی نزده بود؟
با چشمانی خیره پاکت را دستش دادم و بازگشتم به انباری تا ادامه ی آخرین نامه را بخوانم...
"نامه هایی که برایت نوشتم هیچ وقت به دستت نخواهد رسید
ساعت هفت به رسم هرروز به لاله زار آمدم تا هنگامی که پشت درب مغازه ات ایستاده ای و دستت را در جیب جلیقه ات گذاشته ای و سیگار میکشی و موسیقی فرانسوی زیر لب زمزمه میکنی...خوب ببینمت و بروم در نامه ی بعدی خاطراتی که با تو رقم نمیخورد را همراهِ واژه ها برقصم
آمدم...از همیشه باذوق تر آمدم اما کرکره ی مغازه ات پایین بود
گفتند شبانه بارو بندیل بسته و رفته ای...
راست میگفتند تو رفته بودی
برای همیشه...
رفته بودی که بهانه ی شعرهایم باشی"
چیزهایی هست که نمی دانی
علی سلطانی
تو حرف هایی داری که دوست داری به یک نفر-فقط به یک نفر-بزنی، و تمام پیشرفت های علمی دنیا نمی توانند آن یک نفر را تا تو بیاورند، انگار که پیامبران لال بی اعجاز باشند،چاره؟
غرق می شوی در خودت. با خودت،آواز های تازه ای که دوست داری را گوش میکنی. با خودت، خیابان های تازه را قدم میزنی. با خودت، به پاییز فکر میکنی. با خودت بیدار می مانی و تا صبح مست میکنی یا فیلم میبینی،کتاب میخوانی یا موزیک گوش میکنی یا راه میروی. بستگی به شبش دارد.
و روال دنیا درد مضاعف است. یعنی هر وقت فکر میکنی اوضاع خیلی غم انگیز است، تازه اتفاقی یا کسی پیدا می شود که یادآوری کند همان یک نفر که دوست داری با او حرف بزنی هم واقعیت ندارد.
درواقع هیچکس چنان چه ذهن دروغگوی ما میگوید دوست داشتنی یا کمیاب یا شیرین یا همه چیز تمام نیست. ما محتاجیم به خلق کردن یک دلبر جادویی تا در عمق تاریک جنون دست و پا نزنیم. آموخته ام بودن و نبودن هر کس به همان اندازه اهمیت دارد که ما می خواهیم...
قلبم را به تو دادم که عشق منی، با تو آمدم، آمدم تا جایی که تو میخواهی
با تو میآیم، میآیم به هر جا که بروی، با تو میروم، میروم هر جا که بروی …
نیست جایی که بی تو باشم، نیست هوایی که بی تو نفس کشیده باشم
نیست یادی در قلبم جز یاد تو، نیست مهری در وجودم جز مهر تو
نیست جایی بی عطر نفسهای تو، نیست راهی بی یاد نگاه تو
همه جا خاطره، همه جا عشق، همه جا عطر حضور تو
چشمانم هنوز غرق نگاه زیبای تواند
آنچه پنهان است در پشت نگاهت، دنیای عاشقانه من است
همه جا با توام، آنجا و اینجا در قلبم، اینجا و آنجا در قلبت،
میتابم و و میتابی، میمانم و میمانی، میدانم و میدانی
که چقدر هم تو مرا دوست داری، هم من دیوانه توام …
چه خوب میفهمی در دلم چه میگذرد، چه خوب معنا میکنی نگاهم را،
چه عاشقانه میشنوی حرفهایم را
تویی که جان دادهای به تنم و نفس دادهای به روحم، روح عشق در وجودمان
این است روزهای زندگی ما ، با عشق روزمان شب و شب هایمان روز می شوند
همه جا با توام ، تو اینجا همیشه در قلبمی و من همه جا کنار توام
احساسم را به دار اویختم
منطقم را به گلوله بستم
لعنت به هر دو , که عمری بازی ام دادند
دیگر بس است می خواهم کمی به چشمانم اعتماد کنم. . .!
و چشمانم چیزی جر وجود تو را نمیبیند...
این دنیای کوچک و هفت میلیارد آدم؟!
یعنی تو باور میکنی؟!
شمردهای؟!
کی شمرده است؟!
جز سیاستمدارها دیدی کسی آدم بشمرد؟!
باور نکن نارنجی..
باور نکن سبزآبیِ کبودِ من...
باور کن همهی دنیا فقط تویی
"بقیه تکراریاند"
رو دوستت دارم رمز گذاشته بودیم، مثلا جلوی جمع وقتی نمیشد بگه دوسم داره، میگفت هوا چقدر گرمه… از این دیوونه بازیایی که هر کی به یه شکل تو رابطهاش با کسی که دوسش داره، داره … شاید وقتی باهم توی دانشگاه بودیم روزی صد بار گرمش میشد! حتی خوب یادمه یه بار که برف میومدو باهاش قهر بودمو با فاصله از هم راه میرفتیم، وسطه خیابون داد زد گفت: ای خدا خودت شاهدی میبینی که چقدر گرمه… کسایی که دور و برمون بودن با یه نگاه متعجب چند ثانیهای نگامون کردن و بعدم رفتن… فقط من بودم که بهش گفتم منم گرمم هست… منظورمو فهمید و وسطِ زمستون از سر عشق گرم شدیم… چند وقت بعد، به هر دلیلی که بود چند وقتی دور افتادیم… انگار چشم خوردیم… انگار جدامون کردن… روز تولدم نمیدونم بچهها آورده بودنش یا خودش اومده بود، اما تا اومدم شمعو فوت کنمو آرزو کنم، یهو با یقهی لباسش بازی کرد و گفت نمیدونم چرا انقدر هوا گرمه…!!! از حرفش فهمیدم بهمن ماه که گرمش باشه یعنی هنوزم امیدی هست هنوزم عشقی هست…!
عجیب شبیه داستانها دوستت دارم ...
دوست دارم همهی حرفهایت را چندبار تکرار کنی ....
نه که حواسپرت باشم ها ، نه ؛
فقط صدایت را دوست دارم .
عجیب شبیه داستانها دوستت دارم .
انقدر عجیب که اگر بشنوی خندهات میگیرد !
- مثلا ؟
مثلا وقتی زنگ میزنی و میگویی : خوبی ؟
دوست دارم اصلا خوب نباشم ،
هول شوی و مدام تکرار کنی : چرا جانم ؟ چیزی شده عزیزم ؟ بیام دنبالت ؟ آخ !
یا مثلا وقتی میگویی آسمان چقدر زیباست ،
دوست دارم زل بزنم در چشمانت و بگویم کو ؟ اصلا هم زیبا نیست .
بعد لبانت را آویزان کنی و بگویی : اه ؟ چرا دیگه .
ببین چقدر خوشگله .
درست مثل چشای تو خوشگله !
هی من کوتاه نیایم و هی تو توضیح دهی ...
مثلا قرار بگذاریم اگر تیم محبوبات باخت ،
هزار بار بگویی دوستت دارم !
بنشینیم پای تلویزیون ، تو گلهای خورده را بشماری و من ساعت را .
تمام که شد ، بگویم : جر زنی نداریما ، هزار تا دوسِت دارم بدهکاری ! زوووود ...
مثلا قول بدهیم اگر تا آخر هفته باران بارید ،
باید تا آخر خیابان را هفت بار بدون چتر برویم و برگردیم !
بعد من مثل ِ تلویزیون ندیدهها ، پنج روز تمام زانو بزنم جلواش و دست به دامن تمام اخبار ِ هواشناسی شوم تا شاید برای خیابان ِ ما باران ببارانند و ما عشق درو کنیم !
یا وقتی که هوا گرم میشود و میگویی : پنجره رو باز میکنی ؟
انقدر خودم را به نشنیدن بزنم تا خودت بلند شوی ،
غر زنان قدم از قدم برداری و رقص کنان به سمت پنجره بروی .
زیر چشمی به پیراهن آبیات - همانی که دور آستیناش گلدوزی دارد - زل بزنم و زیر لب بگویم : آخ قربان ِ غر زدن هایت خاله پیرزن !
- اصلا من که پیرهن آبی ندارم
+ مثلا دیگه
- دیوانه
+ جان ِ دل دیوانه ؟
ذهن خطرناک یک انسان معمولی - میم.صاد(مهدی صادقی)