عاشقانه ها

ghanariii

کاربر جدید
ارسال‌ها
2
امتیاز
27
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
شیراز
پاسخ : عاشقانه ها

ﺑــــﻌـﻀــﯽ ﻭﻗــﺘـﺎ ﺁﺩﻡ ﻋــﺠﻴـﺒــــ ﺩﻟــﺶﻣﻴـﺨـﻮﺍﺩ ﻳـﮑـﯽ ﺑـﻬـﺶ ﮔﻴـﺮ ﺑـﺪﻩ !ﺍ

اﺯﺵ ﺑــﭙــﺮﺳــﻪ ﮐــﺠـﺎﻳــﯽ؟؟؟ﮐــﺠــﺎ ﻣﻴــﺮﯼ؟؟؟ﮐــﯽ ﻣﻴـــﺎﯼ؟؟؟ ﺯﻭﺩ ﺑـــﺮﻭ ﺧــﻮﻧــﻪ ! ﺭﺳــﻴـﺪﯼ ﺯﻧـﮕــــ ﺑـــﺰﻥ !! ﻫـــﻮﺍ ﺳـــﺮﺩﻩ ﻟــﺒـﺎﺱ ﮔـــﺮﻡ ﺑـﭙـــﻮﺵ .. .ﺗـــﺎ ﺩﻳـــﺮ ﻭﻗﺘــــ ﺑـــﻴـﺪﺍﺭ ﻧــﻤـــﻮﻥ ... ﺣــﺘـﯽ ﺑــﺎﻫـﺎﺗــــ ﻗــﻬــﺮ ﮐـﻨـﻪ ﺑـﺎﻫــﺎﺵ ﻗـﻬــﺮ ﮐﻨﯽ ... ﻧـــﺎﺯﺕ ﺭﻭﺑــﮑـﺸـــﻪ !ﻧـﺼـﻔـﻪ ﺷــﺒـﯽ ﺑـﻬـﺘـــ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱﺑـــﺪﻩ ... ﺑــﺪﻭﻧــﯽ ﺗـﻮ ﺑـﻲ ﺧــﻮﺍﺑﻴــﺎﺷـــﻢ ﺑـﻪﻳـﺎﺩﺗـﻪ ... ﺑـــﺎﻳـﺪ ﻳـــﮑــﯽ ﺑـــﺎﺷــﻪ ﻧـــﮕـﺮﺍﻧـﺘــــ ﺑـــﺎﺷـــﻪ ... !

ﺑـــﺎﻳــﺪ ﻳـــﮑــﯽ ﺑـــﺎﺷــﻪ ﺑـﻬـﺘــــ ﺑــﮕـــﻪ ﻣــﻮﺍﻇـﺒــــ ﺧـــﻮﺩﺕ ﺑــﺎﺵ ... !

ﺁﺩﻡ ﻫـــﯽ ﻣـــﻴﺨــﻮﺍﺩ ﺑــﻪ ﺭﻭﯼﺧـــﻮﺩﺵ ﻧـــﻴــﺎﺭﻩ،

ﻫــﯽ ﺑـﮕـــﻪ ﻫــﻤﻴــﻨـﺠـــﻮﺭﯼﺧــﻴ ـﻠــﻴـــﻢ ﺧـــﻮﺑــﻪ !

ﻭﻟــﯽ ﻳـــﻪ ﻭﻗــﺘـﺎﻳـﯽ ﺩﻳـــﮕــﻪﻧــﻤﻴـــﺸـﻪ ﺩﻳــﮕـه ﻧــﻤﻴــﺘـﻮﻧـــﻪ !

ﺑـﻌـﻀﯽ ﻭﻗـﺘﺎ ﺁﺩﻡ ﺣـﺲ ﻣﻴـﮑﻨﻪﻣـﻴﺨــﻮﺍﺩ ﻳﻪ ﺣـــﺮﻓـﺎﻳـﯽ ﺭﻭﺑـﺸـﻨـﻮﻩ ﻳــــﻪ ﺣـــﺴـﺎﻳــﯽ ﺭﻭ ﺗـــﺠـﺮﺑــﻪ ﮐــﻨـــﻪ !

بـــﻌـﻀـــﯽ ﻭﻗــﺘــﺎ ﺁﺩﻡ ﺩﻟـﺶﻣـــﻴﺨـــﻮﺍد ﻭﺍﺳـﻪ ﻳـﮑـی مهـــــم باشـه

همیـــــــــن...
 

doregard649

کاربر جدید
ارسال‌ها
3
امتیاز
73
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تبریز
دانشگاه
تبریز
رشته دانشگاه
روانشناسی
پاسخ : عاشقانه ها

از کتاب زویا پیرزاد:

ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺁﺧﺮﺵ ﭼﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ...

ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﻃﻔﯽ
ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻗﯿﺪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ
ﺑﻌﺪ ﯾﮏ ﮐﻢ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﮐﻢ
ﻏﺼﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺭﻭﺩ...
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﮐﻪ ﻧﻪ ، ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰ ﻫﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ
ﺑﻌﺪﺵ ﻻﺑﺪ ﻃﺒﻖ ﻧﻈﺮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﻋﻠﻮﻡ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺍﻭﻝ
ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻧﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﯾﮏ
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻌﻘﻮﻝ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ
ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ "ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻋﺸﻖ "
ﻭ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺗﺤﺼﯿﻠﯽ ﺍﺵ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ
ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ، ﻗﻮﺭﻣﻪ ﺳﺒﺰﯼ ﻣﯽ ﭘﺰﻡ ، ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻏﺶﻏﺶ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ
ﻭ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺖ ﮔﻞ ﻣﯽ ﺧﺮﯼ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻫﻨﺪﯼ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻤﮑﺎﺭﺕ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﻭ ﻏﺶ ﻏﺶ
ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ
ﺑﻌﺪ ﺗﺮﺵ ﻫﻢ ﻻﺑﺪ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ
ﺑﻌﺪ ﻫﯽ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﯾﻢ
ﻣﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﻭ ﮐﻼﺱ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ،
ﺑﻌﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮐﻪ ﻻﺑﺪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍﻣﺒﺪ ﺍﺳﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ
ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺑﻬﻤﺎﻥ ﺧﻮﺵ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ ﻭ ﺍﺻﻼ ﻫﻢ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﻢ
ﺗﻮ ﻫﻢ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﮐﻼﺱ ﮊﯾﻤﻨﺎﺳﺘﯿﮏ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ
ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺯﻧﺖ ﺗﺎﮐﯿﺪ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﻭﺩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﭽﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮﻫﻦ
ﻫﺎﯼ ﭼﯿﻦ ﺩﺍﺭ ﺭﻧﮕﯽ ﻣﯽ ﺧﺮﯼ ﻭ ﻋﯿﻦ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ
ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ...؟ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ
ﺑﻌﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ
ﭘﺴﺮﻡ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪﺵ ﺍﺯ ﺭﺍﻣﺒﺪ ﯾﮏ ﺟﻮﺟﻪ ﺗﯿﻐﯽ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﻣﻈﻔر
ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﻬﻮ ﯾﮏ ﺑﻤﺐ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ...!
ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﺘﺎﻥ ﻣﻈﻔﺮ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﻣﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺧﺼﻮﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻣﻈﻔﺮ
ﺑﻌﺪ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﯾﺎ ﺑﻬﺶ ﻏﺬﺍ ﺑﺪﻫﺪ ﯾﺎ ﻫﺮ ﮐﻮﻓﺖ ﺩﯾﮕﺮﯼ ،
ﻣﻦ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻤﺐ ﻫﺎ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ
ﻭﻟﯽ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻣﻈﻔﺮ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻓﺮﻗﯽ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻻﺑﺪ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺍﺑﺮﻭ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﺑﻌﺪ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﭘﯿﺸﺖ ﻭ ﺍﺑﺮﻭﻫﺎﯼ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻧﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺗﻮﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﺟﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯼ
ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﺟﺎﯼﻣﺎﺩﺭﺵ
ﻭ ﻫﯽ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺁﻭﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺩﺧﺘﺮﺕ
ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ
ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ
ﻭ ﻫﯽ ﺗﻘﯽ ﺑﻪ ﺗﻮﻗﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﯾﺎﺩ ﻫﻢ ﻣﯿﻔﺘﯿﻢ...
ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻌﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﻣﺎ ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﯿﻢ ﭘﺎﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻏﺼﻪ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ
ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺁﻫﻨﮓ
ﺑﻌﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﭘﺴﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﻭﺩ ﺗﻮﯼ ﻭﺑﻼﮔﺶ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ:
" ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﭘﺴﺮﯼ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻌﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ"
ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮ ﺑﺮﻭﺩ ﺗﻮﯼ ﻭﺑﻼﮔﺶ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ:
" ﺑﺎﺑﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺵ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮﯼ ﮐﻠﯿﭗ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﻌﯿﻦ ﺍﺳﺖ"
ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﻫﻢﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ
ﺷﺎﯾﺪ ﻧﻮﻉ ﻋﺎﺩﺗﺶ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ
ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ...!!!
اندوه که از حد بگذرد.،‌
جایش را میدهد به یک بی اعتنایی مزمن،،
دیگر مهم نیست ، بودن یا نبودن
دوست داشتن یا نداشتن،،
آنچه اهمیت دارد
کشداری رخوتناک حسی است که دیگر تورا به واکنش نمی کشاند!
در آن لحظه فقط در سکوت غرق میشوی و نگاه میکنی و نگاه..
 

:-|

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
471
امتیاز
8,078
نام مرکز سمپاد
frz1
شهر
قم
سال فارغ التحصیلی
94
رشته دانشگاه
مهندسی معماری
پاسخ : عاشقانه ها

اوائل اینطور نبود که ...
اوائل عاشقانه هایم را برای تو می سرودم
بعد ها اما
فقط عاشقانه سرودم ...
اوائل نت های موسیقی که اوج می گرفتند ،خیال تو هم اوج می گرفت ...
بعد ها
نت های موسیقی همیشه در اوج ماندند ...
اوائل وقتی چیزهایی را میدیدم که تو دوست شان داشتی،یادت می کردم ،مثل باران ...
بعد ها
فقط چیز هایی را میدیدم که تو دوست شان داشتی ،مثل باران ... آسمان اما لجوج بود،خودم می باریدم ...
اوائل اینطور نبود که ...
اوائل اسمت را که می شنیدم،جانم به لبم می رسید
بعد ها
اصلا جانی نداشتم که بخواهد به لبم برسد ...
اوائل فرق داشت ...
اوائل دلم که می گرفت ،صدایم هم می گرفت از گریه ...
بعد ها
دوستانم مرا با صدای گرفته ام می شناختند...
اوائل قرار گذاشته بودیم فقط روز های تعطیل سیگار بکشم
بعد ها
خوردیم به تابستان ...
شرایط عوض شد وگرنه اوائل اینطور نبود که ...
اوائل روی تخت خوابم که می افتادم،فکرت رهایم نمیکرد
بعد ها
از تخت خوابم بلند نشدم
اوائل آرام جانم بودی
بعد ها
دردت به جانم بود
اوائل دوستت داشتم
بعد ها
چیزی جز دوست داشتنت نداشتم
اوائل من بودم
بعد ها
"تو "شدم
حالا را نبین ...
اوائل
اینطور نبود که ...
این اواخر
اینطور شد ...

سجاد شهیدی
 
ارسال‌ها
472
امتیاز
3,373
نام مرکز سمپاد
بهشتي
شهر
کاشان
سال فارغ التحصیلی
1392
مدال المپیاد
رتبه سوم المپیاد آزمایشی زیست
دانشگاه
علوم پزشکی ایران
رشته دانشگاه
فوق تخصص نفرولوژی اطفال
تلگرام
اینستاگرام
در انباری خانه ی مادر بزرگ به دنبال رمان"چشمهایش"از بزرگ علوی بودم که مواجه شدم بانامه هایی پنهان شده لای دفترچه ای قدیمی.
خطی دخترانه همراه عطری کهنه.
امابرای چه کسی بودواینجا لای این همه کتاب چرا پنهان شده بود نمیدانم.
راستش بعد از اتمام دانشگاه و بازگشتم از رشت توان ماندن در خانه را نداشتم و احساس خفگی میکردم و برای مدتی به خانه ی مادربزرگ پناه برده بودم.
بازگشت که چه عرض کنم تمام جانم در چشمان زنِ کافه چی که وسط جنگل همراه پسر چهار ساله اش زندگی میکرد جامانده بودو هیچوقت نتوانسته بودم برایش بگویم آن واژه هایی که پشت لب هایم پنهان بود.
درب انباری رابستم و سیگارم را آتش زدم و تکیه دادم به دیوار وتمام نامه هارا یکی ازپس ازدیگری خواندم.
گاهی ورقه ها را با تمام وجود نفس میکشیدم و باران را در ذهنم تصور میکردم...باران...پایان تمام نامه هایش نوشته بود
"آخرین برگ سفرنامه ی باران این است...که زمین چرکین است"
به این جمله که میرسیدم به یاد باران های پراکنده ی رشت و دریای مه آلود و آن کافه ی وسط جنگلِ ماه منیر که شش سال از من بزرگتر بود، سیگار دیگری روشن میکردم و خاطرات را پُکِ سنگین میزدم.
اما باران چه کسی بود که نامه هایش من را از من گرفته بود که اینگونه در جغرافیای شیرین عاشقانه اش پرسه میزدم.
عجیب که نام گیرنده اصلن گفته نشده بود.
رسیدم به آخرین نامه
واژه ها حال شوریده ای داشتند...مشغول خواندن بودم که زنگ خانه به صدا در آمد.
پیک موتوری از طرف دانشکده ای که سالها پیش مادربزرگ در آن ادبیات تدریس میکرد بسته ای آورده بود.
بسته را گرفتم و به مادربزرگ که در بالکن ایستاده بود گفتم:
مامان فروغ فک کنم اسمتو اشتباه زدن.
نگاه انتظار آلودش را از کوچه گرفت ونگاهم کرد
نه جانم درسته
اسمم تو شناسنامه بارانه...
قلبم ریخت...باران؟
چطور این همه مدت نمیدانستم
چرا مادر بزرگ هیچ وقت از اسم اصلی اش حرفی نزده بود؟
با چشمانی خیره پاکت را دستش دادم و بازگشتم به انباری تا ادامه ی آخرین نامه را بخوانم...
"نامه هایی که برایت نوشتم هیچ وقت به دستت نخواهد رسید
ساعت هفت به رسم هرروز به لاله زار آمدم تا هنگامی که پشت درب مغازه ات ایستاده ای و دستت را در جیب جلیقه ات گذاشته ای و سیگار میکشی و موسیقی فرانسوی زیر لب زمزمه میکنی...خوب ببینمت و بروم در نامه ی بعدی خاطراتی که با تو رقم نمیخورد را همراهِ واژه ها برقصم
آمدم...از همیشه باذوق تر آمدم اما کرکره ی مغازه ات پایین بود
گفتند شبانه بارو بندیل بسته و رفته ای...
راست میگفتند تو رفته بودی
برای همیشه...
رفته بودی که بهانه ی شعرهایم باشی"
چیزهایی هست که نمی دانی
علی سلطانی
 
آخرین ویرایش:

ید

...
ارسال‌ها
542
امتیاز
7,783
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
.
سال فارغ التحصیلی
1399
گاهی وقتها نوشتن برایت سخت ترین کار دنیا می شود



با اینکه هنوزحرفهای زیادی برای نگفتن! داری

انگشتانت را یارای نوشتن نیست

تنها کاری که از دستت بر می آید سکوت است

و باز هم ناگفته هایت را سکوت می کنی

می خواهی سکوتت را فریاد بزنی

اما صدای سکوتت انقدر بلند هست که نیازی به فریاد نمی بینی

...

لحظاتی در زندگی هست که باید برخیزی

نگاهی به پشت سرت بندازی و چشمهایت را ببندی

برخیزی و آغاز کنی زندگی را...

باید متولد شوی...

لحظاتی در زندگی هست که باید چشمهایت را ببندی

بر چیزهایی که نگریستنش روز تولدت را به تاخیر می اندازد

باید عادتهایی را در وجودت به فراموشی بسپاری

باید، بایدهایی را و نبایدهایی را جایگزین کنی

خو هایی را و خلق هایی را در وجودت حذف کنی

باید بمیری

قبل از آن که بمیری...
 

پرنیان.ک

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,300
امتیاز
48,924
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
خرم آباد
سال فارغ التحصیلی
94
تو حرف هایی داری که دوست داری به یک نفر-فقط به یک نفر-بزنی، و تمام پیشرفت های علمی دنیا نمی توانند آن یک نفر را تا تو بیاورند، انگار که پیامبران لال بی اعجاز باشند،چاره؟
غرق می شوی در خودت. با خودت،آواز های تازه ای که دوست داری را گوش میکنی. با خودت، خیابان های تازه را قدم میزنی. با خودت، به پاییز فکر میکنی. با خودت بیدار می مانی و تا صبح مست میکنی یا فیلم میبینی،کتاب میخوانی یا موزیک گوش میکنی یا راه میروی. بستگی به شبش دارد.
و روال دنیا درد مضاعف است. یعنی هر وقت فکر میکنی اوضاع خیلی غم انگیز است، تازه اتفاقی یا کسی پیدا می شود که یادآوری کند همان یک نفر که دوست داری با او حرف بزنی هم واقعیت ندارد.
درواقع هیچکس چنان چه ذهن دروغگوی ما میگوید دوست داشتنی یا کمیاب یا شیرین یا همه چیز تمام نیست. ما محتاجیم به خلق کردن یک دلبر جادویی تا در عمق تاریک جنون دست و پا نزنیم. آموخته ام بودن و نبودن هر کس به همان اندازه اهمیت دارد که ما می خواهیم...
 

saba.hjm

Olmazsa alışırız(:
ارسال‌ها
873
امتیاز
25,716
نام مرکز سمپاد
فزرانگان
شهر
سراب
سال فارغ التحصیلی
1400
قلبم را به تو دادم که عشق منی، با تو آمدم، آمدم تا جایی که تو می‌خواهی
با تو می‌آیم، می‌آیم به هر جا که بروی، با تو می‌روم، می‌روم هر جا که بروی …
نیست جایی که بی تو باشم، نیست هوایی که بی تو نفس کشیده باشم
نیست یادی در قلبم جز یاد تو، نیست مهری در وجودم جز مهر تو
نیست جایی بی عطر نفس‌های تو، نیست راهی بی یاد نگاه تو
همه جا خاطره، همه جا عشق، همه جا عطر حضور تو
چشمانم هنوز غرق نگاه زیبای تواند
آنچه پنهان است در پشت نگاهت، دنیای عاشقانه من است
همه جا با توام، آنجا و اینجا در قلبم، اینجا و آنجا در قلبت،
می‌تابم و و می‌تابی، می‌مانم و می‌مانی، می‌دانم و می‌دانی
که چقدر هم تو مرا دوست داری، هم من دیوانه توام …
چه خوب می‌فهمی در دلم چه می‌گذرد، چه خوب معنا می‌کنی نگاهم را،
چه عاشقانه می‌شنوی حرفهایم را
تویی که جان داده‌ای به تنم و نفس داده‌ای به روحم، روح عشق در وجودمان
این است روزهای زندگی ما ، با عشق روزمان شب و شب هایمان روز می شوند
همه جا با توام ، تو اینجا همیشه در قلبمی و من همه جا کنار توام
 

هور

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
797
امتیاز
22,260
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
سیاه و سفید
سال فارغ التحصیلی
1397
دانشگاه
دانشکده معماری و شهرسازی تبریز
رشته دانشگاه
مهندسی معماری
تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه نازآلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را

دل گرفتار خواهشی جان سوز
از خدا راه چاره می جویم
پارساوار در برابر تو
سخن از زهد و توبه میگم

آه...هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراه است
هرچه گفتم دروغ بود دروغ
کی تورا گفتم آنچه دلخواه است

تو برایم ترانه میخوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوییا خوابم و ترانه ی تو
از جهانی دگر نشان دارد

شاید این را شنیده ای که زنان
در دل "آری" و "نه" به لب دارند
ضعف خود را عیان نمیسازند
رازدار و خموش و مکارند...

آه من هم زنم زنی که دلش
در هوای تو میزند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال

اعتراف_فروغ فرحزاد
 
ارسال‌ها
179
امتیاز
4,600
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد ۱
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1403
مدال المپیاد
نقره زمین شناسی
احساسم را به دار اویختم
منطقم را به گلوله بستم
لعنت به هر دو , که عمری بازی ام دادند
دیگر بس است می خواهم کمی به چشمانم اعتماد کنم. . .!
و چشمانم چیزی جر وجود تو را نمیبیند...


الان من اینو به کی بگم =)) هعی...:))
 
ارسال‌ها
1,083
امتیاز
19,647
نام مرکز سمپاد
یه جایی بود دیگه!
شهر
*
سال فارغ التحصیلی
0000
این دنیای کوچک و هفت میلیارد آدم؟!
یعنی تو باور می‌کنی؟!
شمرده‌ای؟!
کی شمرده است؟!
جز سیاست‌مدارها دیدی کسی آدم بشمرد؟!
باور نکن نارنجی..
باور نکن سبزآبیِ کبودِ من...
باور کن همه‌ی دنیا فقط تویی
"بقیه تکراری‌‌اند"
 

Bk_201

کاربر فوق‌حرفه‌ای
کنکوری 1404
ارسال‌ها
714
امتیاز
9,778
نام مرکز سمپاد
دیگه سمپاد نیستم
شهر
به شما ربطی نداره
سال فارغ التحصیلی
1404
اگه امروز آخرین روز زندگیم باشه
دوست دارم در آغوش تو بمیرم

واقعا این حرفا به من نمیاد ....
 

Aynazi

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
492
امتیاز
7,803
نام مرکز سمپاد
_
شهر
-
سال فارغ التحصیلی
1401
دانشگاه
پلی تکنیک
رشته دانشگاه
پلیمر
رو دوستت دارم رمز گذاشته بودیم، مثلا جلوی جمع وقتی نمیشد بگه دوسم داره، میگفت هوا چقدر گرمه… از این دیوونه بازیایی که هر کی به یه شکل تو رابطه‌اش با کسی که دوسش داره، داره … شاید وقتی باهم توی دانشگاه بودیم روزی صد بار گرمش میشد! حتی خوب یادمه یه بار که برف میومدو باهاش قهر بودمو با فاصله از هم راه میرفتیم، وسطه خیابون داد زد گفت: ای خدا خودت شاهدی میبینی که چقدر گرمه… کسایی که دور و برمون بودن با یه نگاه متعجب چند ثانیه‌ای نگامون کردن‌ و بعدم رفتن… فقط من بودم که بهش گفتم منم گرمم هست… منظورمو فهمید و وسطِ زمستون از سر عشق گرم شدیم… چند وقت بعد، به هر دلیلی که بود چند وقتی دور افتادیم… انگار چشم خوردیم… انگار جدامون کردن… روز تولدم نمیدونم بچه‌ها آورده بودنش یا خودش اومده بود، اما تا اومدم شمعو فوت کنمو آرزو کنم، یهو با یقه‌ی لباسش بازی کرد و گفت نمیدونم چرا انقدر هوا گرمه…!!! از حرفش فهمیدم بهمن ماه که گرمش باشه یعنی هنوزم امیدی هست هنوزم عشقی هست…!

#شهرزاد_پاییزی
 

Aynazi

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
492
امتیاز
7,803
نام مرکز سمپاد
_
شهر
-
سال فارغ التحصیلی
1401
دانشگاه
پلی تکنیک
رشته دانشگاه
پلیمر
عجیب شبیه داستان‌ها دوستت دارم ...
دوست دارم همه‌ی حرف‌هایت را چندبار تکرار کنی ....
نه که حواس‌پرت باشم ها ، نه ؛
فقط صدایت را دوست دارم .
عجیب شبیه داستان‌ها دوستت دارم .
انقدر عجیب که اگر بشنوی خنده‌ات می‌گیرد !
- مثلا ؟
مثلا وقتی زنگ می‌زنی و می‌گویی : خوبی ؟
دوست دارم اصلا خوب نباشم ،
هول شوی و مدام تکرار کنی : چرا جانم ؟ چیزی شده عزیزم ؟ بیام دنبالت ؟ آخ !

یا مثلا وقتی می‌گویی آسمان چقدر زیباست ،
دوست دارم زل بزنم در چشمانت و بگویم کو ؟ اصلا هم زیبا نیست .
بعد لبانت را آویزان کنی و بگویی : اه ؟ چرا دیگه .
ببین چقدر خوشگله .
درست مثل چشای تو خوشگله !
هی من کوتاه نیایم و هی تو توضیح دهی ...

مثلا قرار بگذاریم اگر تیم محبوب‌ات باخت ،
هزار بار بگویی دوستت دارم !
بنشینیم پای تلویزیون ، تو گل‌های خورده را بشماری و من ساعت را .
تمام که شد ، بگویم : جر زنی نداریما ،‌ هزار تا دوسِت دارم بدهکاری ! زوووود ...

مثلا قول بدهیم اگر تا آخر هفته باران بارید ،
باید تا آخر خیابان را هفت بار بدون چتر برویم و برگردیم !
بعد من مثل ِ تلویزیون ندیده‌ها ،‌ پنج روز تمام زانو بزنم جلو‌اش و دست به دامن تمام اخبار ِ هواشناسی شوم تا شاید برای خیابان ِ ما باران ببارانند و ما عشق درو کنیم !

یا وقتی که هوا گرم می‌شود و می‌گویی : پنجره رو باز می‌کنی ؟
انقدر خودم را به نشنیدن بزنم تا خودت بلند شوی ،‌
غر زنان قدم از قدم برداری و رقص کنان به سمت پنجره بروی .
زیر چشمی به پیراهن آبی‌ات - همانی که دور آستین‌اش گلدوزی دارد - زل بزنم و زیر لب بگویم :‌ آخ قربان ِ غر زدن هایت خاله پیرزن !

- اصلا من که پیرهن آبی ندارم
+ مثلا دیگه
- دیوانه
+ جان ِ دل دیوانه ؟
ذهن خطرناک یک انسان معمولی - میم.صاد(مهدی صادقی)
 
بالا