پاسخ : فطرت
متینخان شما دارین سریع میرین سراغ ارزشهایِ انسانی و دارین با خط کشِ اسلام همهیِ مسائل رو بررسی میکنین درصورتی که برایِ این ارزشهایِ انسانی که شما دارین میگین ارزش خیلی از مکتبها اصلیت قائل نیستن و اونو یه اعتبار میدونن که جایِ بحث داره. تعریفتون هم از فطرت اصلن کامل نیست.
به نظرِ من باید در موردِ اصولِ تفکرِ انسانی صحبت کنیم نه در موردِ ارزشها. یعنی باید در موردِ فطرت در ناحیهیِ شناختها حرف بزنیم بعد در موردِ فطرت در ناحیهیِ خواستها.
به نقل از Benjamin Winston :
به نظر من نه.بررسی کودکان در سنین پایین اینو روشن می کنه.مثلا قانون علیت.اگه یه توپ بخوره به یه توپ دیگه و توپ دوم حرکت نکنه،شما قائدتا خیلی تعجب می کنید.اما کودک تعجب نمی کنه.تو یه کتابی خوندم که نوشته بود ذهن انسان قبل از اون که داده ها از محیط اطراف به اون سرازیر بشن و توسط مغز پردازش بشن،مثل تخته سیاه کلاس قبل از اومدن معلم پاکه و چیزی توش نیست بجز یه سری غرایز البته.اما چیزی که واضحه نحوه پردازش اطلاعات توسط مغز وابسته به ژن های کودکه که از پدر و مادر به ارث می بره.بنابراین قوانین طبیعت هم در ویژگی های شخصی موثرن.و نحوه تربیت پدر و مادر هم طبعا تاثیرات عمیقی روی کودک میزاره.اما به نظر من کودک (و در نتیجه انسان) معلومات پیش فرض غیر اکتسابی نداره که بخواد با اون به دنیا بیاد.
در این باب نظریههایِ مختلفی وجود داره:
1.
نظریه افلاطون: افلاطون میگه انسان وقتی که به این دنیا میآید همه چیز را میداند. چیزی وجود ندارد که نداند. روحِ انسان قبل از بدن در دنیایِ دیگری وجود داشته است که در آن، به عقیدهیِ او، حقایقِ موجوداتِ این عالم وجود داشته است و انسان حقیقتِ موجودات را دیده است و وقتی به این دنیا میآید درواقع همه چیز را فراموش کرده است و به یاد میآورد.
2.
نظریهیِ حکمایِ اسلامی: انسانها بعضی چیزها را بالفطره میدانند که آنها البته کم هستند. اصولِ تفکرِ انسانی که اصولِ مشترکِ تفکراتِ همهیِ انسانهاست اصولی فطری هستند و فروع و شاخههایِ تفکرات، اکتسابی. ولی اینها هم که میگن اصولِ تفکرات، فطری هستند باز نه به آن مفهوم افلاطونی که میگه روحِ انسان همه چیز رو میدونه و اینا، بلکه مقصود این است که انسان در این دنیا متوجه اینها میشود ولی در دانستنِ اینها نیازمند به علم و نیازمند به صغری کبری چیدن، قیاس و یا تجربه کردن و امثالِ اینها نیست.
مثلن این که کل از جز بزرگتره و تناقض محاله، یا دوشیِ متساوی با یک شی با هم متساویاند و از این چیزا.
نظرِ قرآن هم اینه که یه سری استعدادها در هر کسی هست به طوری که همینقدر که بچه به مرحلهای رسید که بتونه اینها رو تصور کنه، تصدیق اینها براش فطریه.
در میانِ فلاسفهیِ جدید هم اختلافِ نظر وجود داره، یه عده مثلِ "کانت" معتقد است به یک سلسله معلوماتِ قبلی و غیرِ حاصل از تجربه و حواس، یعنی معلوماتی که به عقیدهیِ او لازمهیِ ساختمانِ ذهن است.
در میانِ فیلسوفانِ آلمان این فکر وجود داشته، ولی اغلبِ فیلسوفانِ انگلیسی که بیشتر حسی بودهاند( مثلِ جان لاک و هیوم) نظرشون عکسِ اینه، میگن هیچ معلومی در لوحِ ضمیرِ انسان نیست و همه چیز را انسان از بیرون دریافت میکند و همه چیز آموختنیست.
اما در موردِ نظرِ منکرینِ اصولِ تفکرِ انسانی:
اونایی که
به طورِ کلی منکر فطریات هستن میگن فکرِ انسان یک سلسله اصولِ ثابت که لازمهیِ طرزِ کارکردنِ عقل - نه لازمهیِ ساختمانِ عقل آنطور که کانت میگه- باشه، نداره.
اول چندتا مثال از اصولِ تفکر بزنم؛ مثلن در بابِ اصولِ فکر از جمله میگفتند که "تناقض، یعنی جمعِ میانِ دو نقیض محال است"، یعنی در آنِ واحد، در واقع و نفس الامر، هم باشه و هم نباشه.
یا میگفتند" دو شیِ متساوی با شیِ سومی، خودشان با هم متساویاند" یا یه سری قواعدِ ذهنیِ دیگه که خیلی طولانی میشه اگه بخوام بگم و اگه خواستین با مثال عرض میکنم خدمتون :) . در کل این اصول نمیشه براشون دلیل آورد ولی نه به این معنی که اینها مجهولاتی هست که نمیدانیم آیا چنین چیزی هست یا نه؟
برایِ یک چیزهایی نمیشه دلیل آورد و ما هم نمیدانیم آنطور هست یا نه؟ مثلن راجع به ابعادِ جهان که متناهیست یا نامتناهی، ممکن است کسی بگوید که من نمیدانم متناهیست یا نامتناهی، چون نمیتوان برایِ اون دلیل آورد. یا مثلن اگر کسی بگوید همهیِ اشیا دارن با یک نسبت بزرگ میشن، چنانچه دیگری در جواب او بگوید که من دارم بزرگ میشوم پس چطور قبلن 170 سانتی متر بودم و حالا که اندازه میگیرم 180 نیستم؟ اون میگه متر هم داره به همون اندازه بزرگ میشه. این سخن رو که اشیا دارن با یک نسبت بزرگ میشن نمیشه با دلیل رد کرد.
اما این سخن که " این جسم در آنِ واحد دو مکان را اشغال کرده است" نمیشود برایِ آن دلیل آورد، نه این که به صورتِ یک مجهول باقی مانده باشد.
اگر ما چنین اصولِ فطری برای تفکر قائل شیم، میتونیم برایِ فروع ارزش قائل باشیم. چون فروع بر همین اصول بنا شدن.
حال ممکنه که کسی بگه خودِ این اصول هم اکتسابی هستن، به این معنا که یک عاملی سبب شده که ما این اصول رو بدیهی تلقی کنیم و وضعِ آن عامل اقتضا میکنه که ما اینطور فکر کنیم. مثلن الان میگیم کل از جز بزرگتره. این شرایط و محیطه که اقتضا کرده که اینطوری بگیم، اگه محیط عوض بشه ممکن است که عکسش رو بگیم و بگیم جز از کل بزرگ تره.
اگر ما منکر اصولِ تفکرات باشیم، برایِ هیچ دریافتی، هیچ عملی ارزش باقی نمیمونه. تمامِ ریاضیات برا اساسِ یک سلسه اصولِ متعارف است. طبق این نظریهها خود این اصولِ متعارف، اعتباری نداره و مثلن مربوط به ساختمان مخصوصِ مغزیِ ماست. بنابراین اگر مغزِ ما رو یه جورِ دیگه بسازند، ماهم جورِ دیگه میگیم.
آن کسانی که منکر اصولِ اولیهیِ فکر هستند نمیتونن یه جهانبینی داشته باشن، یک فلسفه داشتهباشن که به طورِ قطع حکم کنه ما جهان رو شناختیم و مطلب همینه.
پ.ن: ببخشید طولانی شد، ولی به نظرم لازمه گفتنِ اینا! :)