پاسخ : رادیو آسایشگاه ...رادیو چهرازی(ویرایش شد)
خیلی خوب بود.یه جوری شدم از همون اولش.یه حس باحال
پاییز که میشه ما بیاختیار میریم اتاق جمشید. پاییز یههو میآد، تو یه روز، مثّ بهار و بقیه. صپّ زود بیدار میشی میبینی حیاط شده طوفان رنگ و رنگ که برپا در دیده میکند. مام مث عوامالناس، مث سیاوش قمیشی و کریس دیبرگ عقیده داریم پاییز دلگیره.
آره تا اینجا به نظر منم دلگیره.پاییز که میاد انگار یهو غروب میشه.یهو تاریک.یهو بغضِت میگیره.یهویی هم میاد.خیلی یهویی...
میگه: بابا کجاش دلگیره؟ نگا نارنگیا رو. نگا نارنجیا رو. به زبان حال با انسان سخن میگه. خرمالو رو ببین.
ببین چقد الکی آدمُ دلخوش میکنه.میخواد بگه پاییز قشنگه ولی دلیلی نداره.فقط میگه ببین نارنجیارُ.ببین میوه هارُ.اینجاست که آدم میگه آره.ببینم نارنجیارُ.ببینم...خوشم میاد...
راه میره میگه: دنیا ینی محاسن پاییز!
برای اینکه اثبات کنه پاییزِش قشنگه.القا میکنه.دنیا ینی محاسن پاییز...
...
حالا دلبر هیچی.شبارُ چی میگی؟
شبا...جواب خوبی میده.
ما دوساعت بسمونه.فقط زود تموم شه.دنیامون پاییزی میشه اینجوری میشیم دیگه.فقط زود تموم شه دنیامون.علاقه هامون و دوست داشتنامون بی اهمیت میشه دیگه.
جمشید! اگه پاییز اینقده که تو میگی خوبه، چرا ما هر سال روز اول پاییز دلمون خالی میشه؟ همه به این زرد و نارنجی نگا میکنن حالشون جا میآد؛ چرا ما بلد نیستیم؟ چرا همه رفتهبودناشون رو میذارن واسه پاییز؟ چرا پاییز هیشکی برنمیگرده؟
چرا واقعن با پاییز دلمون میگیره...چرا نمیتونیم خوشمون بیاد ازش...چرا؟.. چرا اتفاقای بد تو پاییز میفته...
چایی از دهن افتاد...
میگم: جمشید! یادته هشت-ده سال پیشا این زن و شوهر اتاق بغلیه رو؟ یارو سیبیل از بناگوش دررفتههه رو میگم. واسه خودش هیبتی داشت قدیما. خوب با هم چسبیده بودن. آبان بود؟ یا آذر، ماه آخر پاییز… که مدیریت قدیمیه درو با لقت شیکست رفت تو، دید دست همو گرفتن، تیکّه و پاره. رفتن که رفتن. پاییز نبود؟» یه قلپ چای میخوره، میگه: آره یادمه!
میخواد بگه ببین کلی اتفاق بد افتاد تو پاییز.ببین.بدارُ نمیبینی ...
جمشید! اون یارو که ته راهرو مینشست سرشو میکرد تو حقوق بشر چی؟ همین وقتا بود دیگه. بهش میگفتیم داداش! حیفِ تو نیس؟ برو دنبال یه کار آبرومند. یه کلمه هم حرف نمیزد. فقط یواش میگف همینه آبرو. لاغر بود. اصن نفمیدیم چرا آوردنش قاطی ما؟ یادته در حیاطو زدن رفتیم وا کردیم کسی نبود؟ گذاشته بودنش پشت در، بیحقوق، با چش بسته، آبروشم دستش بود. پاییز بود بابا!
یکی دیگه از همون اتفاقا.ازونا که باعث میشه بدش بیاد از پاییز...
اینجاش بغضیم میکنه:
گذاشته بودنش پشت در، بیحقوق، با چش بسته...
جمشید پا میشه میره کنار پنجره. فک میکنه ما حالیمون نیست. هرسال همینه کارش.
خوشم میاد ازین جمشید.بغض داره شاید.ولی توجهی نمیکنه.هرچیم از پاییز بد بگن مهم نیست براش.سعی میکنه خوبیای پاییزو ببینه.
جمشید! ما چرا تا این زرد و قرمزا رو میبینیم بند دلمون پاره میشه؟ پس کدوم رنگا قراره حال ما رو خوب کنن و ما مرخص شیم بریم پی کارمون؟ اونیکی رو یادته رشید بود...
چرا تا غروب پاییز میشه دلمون میگیره...
باز یه خاطره بد...جمشید بازم نگا میکنه به درختا.به برگا.جمشید هنوز غرقه قشنگیه پاییزِ...
-با شمام عزیزم-
جمشید نشسته رو زمین کنار دیوار تکیه داده، خیره به روبهرو. عین هرسال. میشینم کنار دستش، پای دیوار. میگه: وردار یه نارنجی بزن، رها کن این حرفا رو. دو تا پر نارنجی میذاریم کف دستمون، دراز میکنیم جلوش: بیا توام بزن. یارو غریبههه میگه: چیه؟ با کی کی کار داری؟ میگم: جمشید خودتو لوس نکن بابا. نارنجی رو بزن. بلند شو بریم تو حیاط.
خیلی قشنگ توصیف میکنه.
نشسته رو زمین کنار دیوار.تکیه داده.خیره به روبرو...مثه همیشه خودمون...
منم مثه هرسال میشینم کنارش...
جمشید کیه دیوونه؟ بده بینم اون داروی نظافتو. خودتم برو پی کارت!
نشسته، تکیه به دیوار، میگم: «اگه نیای، تنها میرما!
خیلی خوبه.رفاقت باحاحالیه...
جمشید میگه: یه چایی دیگه بریزم؟ میگم: چایی نمیخوام. بیا بشین. پاییز خیلی یادتو میکنم. از پنجرهی اتاق میبینمش، وسط حیاط زردا و نارنجیا رو با پا هم میزنه. میخّنده، میخّونه: پادشاه فصلا، پاییز.
اینجاشو از همه بیشتر دوست دارم.