دوست داشتم food critic میشدم.
واسه میشلن کار میکردم به عنوان inspector میرفتم رستورانهای مختلف اروپا غذاهاشون رو ارزیابی میکردم و بعد یک نقد بلندبالا راجع بهشون مینوشتم، و در نهایت مثلاً یه رستورانی خیلی کیفیتش بالا میبود و ۱ میشلن استار بهش تعلق میگرفت و دوباره میرفتم بهشون سر میزدم تا ببینم کسب و کارشون تا چه اندازه رونق گرفته و میدیدم جا واسه نشستن وجود نداره و از درون حس رضایتی پیدا میکردم.
از اینکه میدیدم فقط یه reviewی به ظاهر سادهی من چقدر ممکنه رو سرنوشت اینها اثر بگذاره و خب زمانی که یک کارآفرین سزاوار تشویق و تحسینه میتونستم اون رو به حقش برسونم و یه boost به شغلش بدم.
از اون طرف هم یکی که لایق انتقاده و غذاش بیکیفیته و سرویسدهی افتضاح و محیط آشغالی داره رو با یه نقد تند به خاک سیاه بنشونم :)) هر دو سناریوش برام لذتبخشه.
کتاب فروشی که فقط کارش کتاب فروختن نباشه ی محیط شاد و زیبا که ادما بتونن کنار هم درباره کتاب حرف بزنن دوست پیدا کنن و معاشرت داشته باشن...فضای بزرگی هم داشته باشه اینقد که توش گم بشی و نیاز به نقشه داشتی باشی برای گشتن....
یه ساختمونی میزدم که یه طبقشو اختصاص میدادم به بستنی فروشی، یه طبقشو به انواااع نوشیدنیا، یه طبقش رستوران با چند نوع منو که هر کدوم واسه یه کشور باشه، یه طبقشم شهربازی با دو قسمت؛ قسمت کودکان و قسمت بزرگترا و واسه قسمت کوکان چند تا شخص میذاشتم که حواسشون به بچه ها باشه و بزرگتراشون بتونن با خیال راحت خوش بگذرونن( بنده خدا ها ام حق دارن )
پ.ن: قشنگ معلومه با اخرین جمله م ماجراها دارم...
اینکه تو ذهن ما جا افتاده حتما باید یه شغل آنچنانی داشته باشیم و یا دکتر مهندس یا هیچی خیلی خطرناکه !
خیلی از این شغل ها رو میتونید داشته باشید ولی به خودتون اجازه نمیدید برید سمتش چون تصورتون ازش یه شغل سطح پایینه در حالی که : car not r =)