روز اول مهر..
دبستان رو به خاطر ندارم ولی دبیرستان رو چرا
خب کلی برای خودم برنامه ریزی کرده بودم که الان میرم مدرسه فلان میشه بهمان میشه ولی نشد
با خواهرم وارد مدرسه شدیم اون رفت توی صف خودش منم صف خودمونو پیدا کردم وایسادم
دوستای دبستانیم که از راهنمایی سمپاد بودن با دیدنم خیلی تعجب کردن و سلام و این حرفا
تو کلاسمون هیچکس رو نمیشناختم جز دو نفر که اونم چون موهایی که از گوشه مقنعش زده بود بیرون رو کندم گفت من کنار فلانی نمیشینم
(از شلختگی بدم میاد خب
)
باهاشون هیچ حرفی نمیزدم حتی بهشون لبخند هم نمیزدم
چند وقت بعد معلم بهم گفت چرا هیچ حرفی نمیزنی بغل دستیم گفت من یک هفته هست کنارش نشستم حتی نمیدونم اسمش چیه
(اخر سال که دوست شدیم بهم گفتن مثل برج زهرمار میموندی
)
تو کل مدرسه حرف از خوشگلی من پر شده بود به همکلاسی هام میگفتن این دختره که شبیه باربی هست تو کلاس شماست؟ اولش بامزه به نظر میرسید ولی خب دیگه کم کم داشت ناراحتم میکرد انگار که من نبودم و فقط صورتم بود
کلا افسرده شده بودم از تنهایی و طول کشید تا با بچه های کلاس جفت و جور بشم
ولی خداروشکر دخترای خوبی بودن و الان پیوند دلی محکم باهم داریم