اولین بار که عینک زدید

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع miena.m
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

miena.m

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
656
امتیاز
8,127
نام مرکز سمپاد
فرزانگان2
شهر
اسفراین
سال فارغ التحصیلی
1399
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
فناوری اطلاعات سلامت
اینستاگرام
اولین بارکه عینک زدید چی کار کردید یا چی گفتید
تجاربتون رو با ما به اشتراک بگذارید
 
اولین واکنش من این بود:
"واقعا کیفیت جهان اینقدر بالاس و من نمی دونستم؟!؟!"
البته این به خاطر این بود که بنده نزدیک بین هستم و طبیعتا هیچوقت فاصله دور را به آن خوبی ندیده بودم!
بماند که هنوز در عجبم که چطور تا اول دبیرستان متوجه نشده بودم و شماره عینکم 2.5 بود........
 
همین امسال مهر ماه وقتی رفتم دکتر دکتر معاینه کرد گفت چشمام نیمه بعد من همونجا زدم زیر گریه از بس شکه شده بودم کیفمو جا گزاشتم بعد به مامان بابا گفتم این دکتره نمیفهمه چشملم ضعیف نیست سه تا دکتر دیگه رفتم (میخواستم ثابت کنم چشمام سالمه:D)..هیچی دیگه آخرش معلوم شد ی چشمم یکه یکیش هفتادو پنج فقطم آستیگمات..تا دو ماهم مقاومت میکردم نمیزدم..همشم میزدمش گریه میکردم(آخه تنها عینکی خونه منم ) :|..هیچی دیگه الان دیگه انقد بهش وابسته شدم که اصلا نمیفهمم رو صورتمه گاهی اوقات :D..ولی هنوزم دوستش نمیدارم:((:((:((
 
از پنج سالگی میزدم پس طبیعتاً یادم نیس عکس العمل رو
ولی یادمه مامانم و خالم گریه میکردن:-<
 
3 4 سالگی عینکی شدم یادم نیست ولی میگن مامانم خیلی گریه میکرده
دکتر هر سال ک میرفتم میگفت تو سن بلوغ خوب میشن چشمات و شدن - دیگه الان عینک نمیزنم :)
عینک هری پاتری داشتم اون زمان ولی باعث نمیشد بهم نگن چارچشمکی :)
 
خب چشمام 25 صدم نزدیک بین بود ولی من اصلا عینک نمی زدم!
بعد وقتی رفتم عینکم رو گرفتم و زدمش،دنیای خیلی خوبی رو دیدم!
کلا انگار رنگ دنیا برگشته بود!...بهتر میدیدم!....خودم که دوست داشتم عینکم رو!
 
تا یه مدت کارم این شده بود که از فاصله معینی یه نوشته رو سعی میکردم بخونم، بعدش عینک رو میزدم و این عمل رو تکرار میکردم . و خب فاصله معین همیشه جایی بود که بدون عینک نتونم بخونمش:-"
 
من هر دو چشام نزدیک دو عه و عینک نمیزنم ((:
مهرِ پیش دانشگاهی عینک گرفتم و هروقت عینکو میزدم سرکلاس نمیشنیدم معلم چی میگه ((: اینجوری که هی عینکو برمیداشتم میگفتم چی؟
 
من یکی از کابوسام اینه که عینکی بشم. اصلنم بعید نیست البته :-" بگذریم. مشکل اصلی‌م با اون قسمتیشه که روی دماغ می‌شینه. به شدت روی اعصابمه. چند مرتبه خواستم عینک آفتابی بزنم مثلن، دیدم واقعن نمی‌تونم باهاش کنار بیام :)) میدونم که اگه عینکی بشم عصبی هم میشم قطعن.

پ.ن: همین الآن که یادش افتادم دارم دندونامو روی هم فشار می‌دم :)) چه‌طور می‌تونید آخه؟
 
عینکم صورتی بود خب:-" ولی همچنان نمیزدمش اصن کار معلممون شده بود تذکر دادن به من که عینکتو بزن دختر-__- بعد مامانم میگف عینکتم که صورتیه چرا نمیزنیش میگفتم چون خودم صورتی بودنشو نمیبینم در اون صورت:دی:|

× فات من الان کارم به جایی رسیده که عینک به چشمم نباشه نمیشنوم:)) مثن صدام میکنن اول باید عینکمو بزنم بعد به حرفشون گوش بدم:دی
 
من عینک دوست محترم@ZAHRA_A;)رو همیشه میزنم
خیلیم ذوق میکنم چون بهم میاد
شبیه این بچه خنگا میشم
 
خوشحال بودم :))
چهارم دبستان بود و خجالت میکشیدم سرکلاس بزنم
اولین بار که توی خونه زدم دیدم چقدر اعداد ساعت دیواری پررنگ و واضحن، از مامانم میپرسیدم عددارو رنگ زدین؟ :))
 
همین امسال بود، چشمم نزدیک بینه
بعد که بار اول زدم انتظار اینهمه وضوح رونداشتم :)) درش آوردم
دوباره بعد چن دقیقه زدم، دم ب دقیقه ب بابام می‌گفتم اااا بابا اونو میبینی؟ اااا چقدر فولان چیز واضحه و فولان :))

الان انقد بهش عادت کردم ک شبا میخوام بخوابم حس میکنم عینک دارم :/
 
اولین بار سوم راهنمایی بعد امتحان نهایی حرفه و فن بود که عینک زدم :)
خیلی حس خوبی داشتم خوشحال بودم که عینکی شدم :)) اولین فرام عینکم خییلی خاص بود بنفش و سبز ! و هنوزم دارمش:x شماره چشمام از 5/ شروع شد الان 1/5 هست :))
البته ناگفته نماند که این خوشحالی موقتی بود :-"
و الان دیگه دائما عینک نمیزنم فقط واسه تلویزیون و تخته سرکلاس :-" (نزدیک بینم )
 
تمام جهان یه جور دیگه شده بود برام چون قبلش با یکو نیم نمی زدم وهمه میگفتن چقد جوش زدی اینا ومن تو اینه نمیدیدم و... لحظه ای که یه طبیعت زیبا پر جزئیات با عینک دیدم در حالی که قبلش بدون عینک دیده بودم در حال دیوانه شدن بودم در عین حال به این نتیجه رسیدم دنیایی که باعینک تا این حد تغییر کنه واقعا دنیا نیست
 
قبل از واقعه:
من: من رنگ قرمز تخته رو نمي بينم.
دكتر[بدون هيچ تست و دستگاهي]: متاسفم عينكي شدي.
مادر: راه ديگه اي نداره .
دكتر: نه همين كه گفتم.

بعدش من و عينكم:
رفتيم تو ديوار
عينك هنوزم كجه
 
بابام صدام زد وگفت : مینا بیا
رفتم دیدم عینکم دستشه
زدم به چشمام وبه ساعت خونموننگاه کردم وگفتم : مامان ساعت این شکلی بوده
و رو به افق گفتم دنیا روشن شد
بعد از یه مدت با عینکه هم تار می بینم و رفتم دکتر متوجه شدم از 50 صدم رسیدم 1.25صدم
 
داستان عینکی شدن من دقیقا مثل داستان اون پسره که نمیدونست چشماش ضعیفه توی کتاب ادبیات پیش دانشگاهی هست میمونه.
و یکهو من خیلی اتفاقی غینک یکی از دوستامو به چشمم زدم که ببینم چه شکلی میشم بعد شگفت زده شدم که چقدر دنیا شفافو و خوبه و تازه فهمیدم چشمام ضعیف بوده
 
یادم نیست ولی ناراحتم نبودم یعنی حق نداشتم باشم مامانم هِی میگفت به خاطر رماناست که میخونی منم حق اعتراض نداشتم:))

هروقت عینکو میزدم سرکلاس نمیشنیدم معلم چی میگه
برعکس من عینک نزده باشم هیچی نمیشنوم کاملـا هیچی:))
 
من که عینک نمی زنم ولی خواهرم که برای اولین بار عینک زد رفت تو فاز شخصیت کارتونی مورد علاقه ش....
همین دیگه...
:D:D:D
 
Back
بالا