کلاس ششم بودم! همیشه آخر کلاس می نشستم! کلاسمان وایت برد داشت و معلم ریاضی ما هم همیشه از ماژیک قرمز استفاده می کرد. بالاخره تصمیم گرفتم که نظرم را در مورد رنگ ماژیک بیان کنم! به معلم ام گفتم خانم! چرا شما هیچ وقت ماژیک تان را عوض نمی کنید! من چشم هایم درد گرفته! ایشان هم در جواب گفت سیف الدین، این رو تازه گرفتم! غر نزن! هیچی دیگه من هم ساکت شدم و تلاش کردم تخته را نگاه کنم.
بغل دستی من یک روز با عینک آمد مدرسه! فهمیدم که عینکی شده! همان روز ریاضی داشتیم. سر کلاس موقع حل تمرین ها به او گفتم چه قدر عینک ات قشنگه و بهت می آید...! دوستم پیشنهاد داد بیا تو هم بزن به چشم هات!
وقتی عینک را زدم دنیا جور دیگری شد! واقعا خیلی هیجان زده شده بودم! چهره معلم، نوشته های تابلو، خط و خطوط روی دیوار ها، نقاشی بچه ها و از همه جالب تر اینکه رنگ ماژیک چه قدر پررنگ بود! اصلا دلم نمی خواست بهش عینک را پس بدم. دلم می خواست باهاش توی حیاط هم می رفتم...! ولی دوستم عینکش را ازم پس گرفت!
فهمیدم چشم هایم ضعیف شده اند. البته طی یکسال! چون وقتی پنجم بودم چشم هایم سالم بود. خیلی ناراحت بودم! وقتی رفتم خونه به مامانم جریان را گفتم. بعد از ظهر هم رفتیم بینایی سنجی! برایم نمره تعیین کرد و عینک ام را تهیه کردم! تا الان شش ساله در جمع عینکی ها هستم. هر سال هم عینک ام قطورتر می شود! علاوه بر نزدیک بین، استیگمات هم هستم و خیلی اذیت میشم. واقعا دلم نمی آید از این چشم های شیشه ای استفاده نکنم(در واقع نمی تونم نکنم) چون واقعا دیدن محیط اطرافم را با تمام زیبایی ها دوست دارم...! در آخر قدر چشم هاتون رو بدونید...!