عینکی شدن من جریانی داره بس عجیب( شایدم عجیب نباشه،به هر حال)!!!
دوم دبیرستان بودم...
مثل همیشه صبح داشتم پیاده میرفتم مدرسه،
هوا سرد بود...
اون روز یه کم متفاوت بود،
احساس میکردم هوا رو مه گرفته!!!
من یه دفعه چشام ضعیف شد، نه ب مرور(البته الان ب مرور ضعیفتر میشه!!)
اوایل توجهی نمیکردم ولی کمکم دیدم نمیشه،
تختهی کلاسو نمیدیدم،معلمو واضح نمیدیدم،
از فاصله که به ساعت دیواری نگاه میکردم نمیتونستم تشخیص بدم ساعت چنده، تابلوهای کوچه و خیابونم نمیتونستم بخونم و خیلی چیزای دیگه...
تا اینجا داشته باشین...
مامانم که دبستان میرفته، از عینک خیلی خوشش میومده،با وجود این ک چشماش سالم بودن،
الکی گفته نمیبینم و مامانبزرگ و بابابزرگمم بردنش چشم پزشکی،
دکتر عینک و قطره داده بهش...
مامانمم چن بار استفاده کرده، بعدش خسته شده از عینک و گفته ک چشاش ضعیف نیست و الکی گفته...
و این خاطره سینه ب سینه(!!) نقل شده تا ب ما رسیده...
حالا این دو تا جریان رو بچسبونید بهم!!!
فکرشو بکنید،
به محض این ک گفتم چشمام ضعیف شده و تار میبینم کل خانواده ریختن سرم و گفتن فکر میکنی عینک چیز خوبیه؟ الکی میخوای باهاش کلاس بذاری و...خلاصه از این حرفا...
خدا شاهده دو سه ماه طول کشید و چندین بار با مخ رفتم توو در م دیوار تا به اینا ثابت شده باید برم عینک بگیرم.
حالا عینکم حاضر شده، بابام رفته گرفته،
برگشته میگه من ک میدونم یکی دو هفته دیگه میندازیش ی گوشه و ازش خسته میشی!!!!!!!!!
خلاصه دیگه، اینم ماجرای عینکی شدن من، با کلی بالا و پایین و مکافاتهای جانبی...
فکر کنم بابام هنوزم باورش نمیشه چشمام ضعیفه، با وجود این ک مجبورم همیشه عینک بزنم...