• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

تفریحات مورد علاقه دوران بچگی

فاطیما

کاربر فوق‌حرفه‌ای
عضو مدیران انجمن
ارسال‌ها
1,109
امتیاز
22,511
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
Esf
سال فارغ التحصیلی
99
سلام..امیدوارم همیشه خوب باشین :)
تفریحات مورد علاقه دوران بچگی تون چی بوده؟!...چیکار میکردین که سرگرم بشین؟!...کارای مورد علاقه تون چی بوده و کدوم کار رو خیلی دوست داشتین؟!
 
من نقاشی کردن خیلی دوست داشتم...
یه کاریم که همش میکردم راه رفتن رو حاشیه های فرش بود خیلی بهم حال میداد..نباید از رو خطش رد میشدم وگرنه میباختم...
:))
 
برنامه کوذک میدیدم...
با بچه ها بازی میکردم صد در صد وسط بازی
اونم حتما با توپ بسکت
 
کندن برفک فریزر با ناخن تا جاییه که سر انگشتام از سرما بسوزه :)) بعد برفکارو میذاشتم رو نرده ی ساختمون ببینم کدوم زود تر به پایین نرده میرسن :/
 
کودکی من هیچ وقت در خانه سپری نشد
همه ش درحال اینور و انور رفتن در کوچه و محله
ارام گرفتنم شاید درخانه دیدن یک کارتون ورزشی یا اکشن بود در غیر صورت همه دنبال صالح میگشتند
از همان اول علاقه ی عجیبی به شمشیر و این گونه وسایل داشتم.پوتین و شنل و تفنگ و ماسک و...
از در و دیوار بالا رفتنم دیدنی بود
درواقع کودکی ام را در خیابان گذراندم
و هنوز هم نشستن در خانه را درک نمیکنم مگر برای امری ک نتوان در خارج از خانه انجام داد
 
روزی حداقل یه شیش هفت ساعتی رو تو کوچه سپری میکردم :))
 
ما کو چه نداریم ونخواهیم داشت
نقاشی می کردم
بازی با داداشم می کردم
عمو پورنگ نگاه می کردم
آتشیم می سوزوندم
 
خب من بچگی خیلی شیطون نبودم که بخوام خیلی شیطنت کنم
معمولا با دوستان گرام وسطی،قایم موشک،گرگم به هوا و بقیه بازی های هیجانی رو بازی میکردیم
با دخترخاله گرام هم چون 3 سال ازم کوچیکتر بود،خاله بازی میکردیم
از همه بهتر،اون جایی بود که برای پسرخاله هام لاک میزدم...خیلی خوب اصلا!:)) :D :D
کارتون و فیلم هم نگاه میکردم...ولی نه خیلی
به شدت به نقاشی علاقه داشتم...مخصوصا رنگ آمیزی
 
آتیش روشن کردن:D
همیشه وقتی کسی حواسش نبود یه وسیله ای که به نظرم میومد میتونه خوب بسوزه رو یواشکی برمیداشتمو میبردم اتیشش میزدم
 
دوچرخه سواری و بازی با سگ پشمالوم به اسم جنیفر و خوردن دلستر با دیدن کشتی کج و تو پنج سالگی هم gta و most wanted بازی میکردم:D
 
از دیگر تفریحات مورد علاقه بچگیم این بود که مگس میگرفتم...بعد بال هاش رو می کندم و مینداختم جلوی گربه مون:))
بعد این گربه بیچاره 1 ساعتی باهاش بازی میکرد:))
ینی فکر میکرد غذاشه...بعد تا دست مینداخت که بگیردش،یهو مگسه میپرید بالا:))
 
یادمه فاز خیالپردازی رمانتیک هم داشتم . مثلا کلوچه میخوردم و همزمان تصور میکردم یه پرنس عاشقم که داره کلوچه تو دهن دختره ی مریض و ناتوان میذاره . در نقش جفتشون هم بازی میکردم :)) شیش هفت سالگی :-"
 
یادمه فاز خیالپردازی رمانتیک هم داشتم . مثلا کلوچه میخوردم و همزمان تصور میکردم یه پرنس عاشقم که داره کلوچه تو دهن دختره ی مریض و ناتوان میذاره . در نقش جفتشون هم بازی میکردم :)) شیش هفت سالگی :-"
یه حسی میگه بهم بچگیت ترنس بودی.حیف شدی الان:)))

من با سگ بازی میکردم:)پاکوتا بود تو کوچمون.مال پسر عموهام بود...بغلش میکردم.نازش میکردم...بعد خودشو لوس میکرد...میزدمش...مامانم نمیذاشت برم خونه..میگفت نجسی:)
گرگی هم داشتیم یه مدت..همش تو زنجیر بود..دلم میخواست بتونم اهلیش کنم....یه چیزی مینداختم جلوش وحشی میشد..منم نا امید میشدم...کار هر روزم بود این تلاش..
خرگوش وجوجه رنگی و اردک و لاک پشت وطوطی هم داشتم...
بعضی وقتام با کفترهای پسر همسایه بازی میکردم:-" مامانم هیچ وقت نذاشت بخرم:(
.
دعوا با پسرای کوچه وزخمی کردن وزخمی شدنم کار هر روزم بود..
کودکستانم رییس پسرا بودم.هر کی از دستوراتم سرپیچی میکرد کتکش میزدم...یه بار یکیو از ارتفاع دو سه متری پرت کردم رو سیمان..بیمارستان اینا رفت...
ابتدایی هم مدرسه پسرانه نزدیک مدرسه ما بود...این دعواها بعد مدرسه انجام میشد...
.
خونه هم میومدم با داداشم شمشیر بازی میکردیم:)
از سه روز هم یه روزشو خونه مامانبزرگم بودم..با دایی هام ودوستاشون که چهار پنج سال ازم بزرگترن فوتبال میزدیم.
 
اون اولا که سه یا چهار سالم بود آدامس میجوییدم و به مبلا میکشیدم و دمپایی هم به عنوان دست مزد میخوردم :D
بزرگتر ک شدم یعنی پنج شیش ساله میرفتم زنگ در همسایه هامونو سر ظهر میزدم و فرار میکردم و تا الان کسی هم نفهمیده ;))
مدرسه که رفتم سر صف مقنعه ی بچه ها رو از پشت بهم گره میزدم و میرفتم ته صف می ایستادم ،تو کلاس هم جلوی معلم میرقصیدم:D
کلاس شیشم که شدم تو حیاط از پشت سر کفش بچه هارو لگد میکردم تا کفششون در بیاد و الانم همین کارو میکنم:D
به این سن ک رسیدم باز نشسته شدم ساکت شدم :-"
کلی ام عروسم داشتم اما هیچ کدوم نه چشم داشت نه دست نه پا بنابر این با قالبمه ها و قاشق ها و این جور چیزا بازی میکردم:-b
 
دوران کودکی قبل مدرسه:
نقاشی،کرم ریختن تو خونه آقاجون اینا:D،بازی با عروسکام،برنامه کودک یادمه اون موقع ها "بستنیا"رو خیلی دوست داشتم ب+ "بشین پاشو بخند"+"خرسای مهربون"+یه کارتونی بود طرف سوار بالشای کوچولو میشد میرفت کابوسای بدو از بین میبرد اونم خیلی دوست داشتم +یدونم دوتا موش خواهر برادر بودن میرفتن کشورای مختلف پیش مثلا دختر عمشون بعد مثلا یه اختراع یا یه تیکه از فرهنگ اون کشورو نشون میداد اونم عالی بود..؛تو حیاطمون بچه گربه داشتیم میرفتم با اونا بازی میکردم براشون غذا میبردم،پازل و
با پدرمم قایم موشک بازی میکردیم مثلا میرفتم زیر پتو قایم میشدم بابام میومد لم میداد روم میگفت چه پتوی نرمی:)) بعد خودشم همینجوری قایم میشد من همین دیالوگارو میگفتم:))

کودکی حین مدرسه:
دوچرخه،اسکیت ،لی لی،خاله بازی خونه نیکا اینا،خونه اقوام هی میرفتم میموندم،کوه میبردنم،بازی فکری و با نوار کاست دومینو درست میکردم مثلا و کارتون-__-کلاس اول بودم یادمه برای اولین بار عمو پورنگ اومد شبکه یک^^
اون موقع ها خاله شادونه یه برنامه داشت وسطاش یه انیمیشن موزیارو نشون میداد فقط اون موقع جذاب بود بعدش خراب شد:(
کتابم میخوندم:>
کودکی حال حاضر :D:
خب الان کارتون خیلی دوست دارم خاله بازیم میکنم با بچه ها:))بیشتر از چیزای جینگیلی بچگونه خوشم میاد:-"برنامه کودکا بیخود شدن باز محله گل و بلبل بد نیست ولی خب جم جونیور و یوتوون(قبلا پرشین توون بود )اینارو دنبال میکنم..عاشق باب اسفنجی و تیتانا و بعضی وقتام پاندای کنگفوکارم آها از یه شبکه دیگم جمعه ها برای بار هزارم بابالنگ دراز نگا میکنم^^
 
آخرین ویرایش:
عاشق ساخت وسایل با اسباب بازی هایی که وازشون می کردم ودچرخه سواری و نقاشی و بازی با بسر خاله حام<':<':<':<':
 
آخرین ویرایش:
بابای من با آبلیمو روی کاغذ یه متن از آقا روحه مینوشت و میزاشت روی سر یخچال .بعد شبا با هم میرفتیم و کاغذِ رو روی شعله میگرفتیم تا ببنیم آقا روحه برام چه نامه ای گذاشته8->
 
هرکاری که یه پسربچه جامعه گریز/ستیز میتونه انجام بده تا به انزوای خودش فرو بره... فرار کنه از همه آدما...
کتاب، کارتون، گیم، خیال پردازی، ساختن کاردستی و آتیش زدنش، تماشای برنامه های مستند جراحی از شبکه چهار، دوچرخه سواری توی حیاط...
اینا همشون موردعلاقه نبودن ولی خب واسه دوران بچگیم بودن...

پ.ن. مونالیزا چه بابای باحالی داشتی. بابای من نهایت همکاریش باهام بستن تاب توی حیاط بود.
 
Back
بالا