فکر کرد و بعد جواب داد: آدمها دور خود را دیوار میکشند اما آجرهای یک سمت را کمتر میچینند. همان سمتی که دلشان میخواهد آدم پشت آن دیوار، آجرها را یکی یکی بردارد و راهی به جایی باز کند، راهی به آغوشی مثلا.
گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه كس می گوید ؟
آن زمان كه خبر مرگ مرا از كسی می شنوی ،
روی تو را كاشكی می دیدم
شانه بالا زدنت را بی قید
و تکان دادن دستت که ، مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که عجیب !
" عاقبت مرد "
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم : چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا ،
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟
بگذر شبی به خلوت این همنشین درد
تا شرح ان دهم که غمت با دلم چه کرد
خون میرود نهفته از این زخم اندرون
ماندم خموش و اه که فریاد داشت درد
این طرفه بین که با همه سیل بلا که ریخت
داغ محبت تو به دلها نگشت سرد
من برنخیزم از سر راه وفای تو
از هستی ام اگر چه بر انگیختندگرد
روزی که جان فدا کنمت باورت شود
دردا که جز به مرگ نسنجند قدر مرد
در کوی او که جز دل بیدار ره نیافت
کی می رسند خانه پرستان خوابگرد
خونی که ریخت از دل ما سایه حیف نیست
گر زین میانه اب خورد تیغ هم نبرد
به نظرم زندگی بدون دلبستگی بی معنیه. آدم نیاز داره یک نفر باشه که نگرانش بشه؛ بهش بگه رسیدی خبر بده. از خستگیاش براش بگه، از روزمرگیاش. به قول سعدی: "دل نخوانند که صیدش نکند دلداری.."