زندگي روي دور تند
در یک عصر پاییزی برای گفتن آخرین حرف هایت به دیدنم می آیی و بعد از کلی مقدمه چینی های مسخره می گویی که بهتر است ازهم جدا شویم و سعی می کنی مراهم قانع کنی.... من هم ژست آدم های روشن فکر را به خودم می گیریم و مانع تصمیمت نمی شوم.
تو میروی دنبال سرنوشت خودت...
من هم در میان مشغله های روزانه ام به خودم یادآور می شوم که باید فراموشت کنم...
و شبها که یادت رخنه می کند در وجودم باز باید به خودم یادآوری کنم که دیگر دیداری میان ما نخواهد بود...
و برای فراموش کردنت باید به فرد جدیدی فکر کنم...
هردویمان برای فراموش کردن یکدیگر آدم های جدیدی را به خودمان سنجاق می کنیم...
تو برای معشوقه ی جدیدت که احتمالا موهایش طلایی است و اسمش هم نازگل است،رز قرمز می خری،و ادکلنی تلخ می زنی...
و من برای پسری که به تازگی عاشق شده کفش های پاشنه بلندم را می پوشم...
تو طبق علایق خودت، دخترک را به دیدن فیلم دعوت می کنی...
من هم طبق سلیقه ی خودم او را به گالری هنر دعوت می کنم...
احتمالا آن موقع ساعت 6 است...
دخترک برایت ناز می کند می گوید که نباید دیر به خانه برود...
و من برای اینکه دلش را نشکنم نیم ساعت بیشتر در کنارش می مانم...
حتما در آن لحظه باران هم می بارد...
تنها در خیابان قدم می زنی و به رفتنش خیره می شوی... و در سرت لحظات با او بودن را مرور می کنی و لبخندی می نشیند گوشه ی لبت...
به طور کاملا اتفاقی وقتی از خیابان عبور می کنی مرا دست در دست با مردی می بینی...
برق از سرت می پرد و اتفاقات مدتها پیش از جلوی چشمانت عبور می کند...
و تازه یادت می آید که در حق یک نفر جفا کردی...
و دیدن من گند می زند به تمام خاطرات خوب آن روزت...
کاش آن لحظه باران تندتر ببارد...
رضوانه مويد