جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
دلتنگ توام جانا
هر دم که روم جایی...
 
اگر بخواهید برای هر سگی که برایتان پارس میکند بایستید و استخوانی بیندازید هیچ گاه به مقصد نخواهید رسید.
+معمولا از این جور جملات خوشم نمیاد. ولی اینو خیلی دوست دارم :)
 
زندگي روي دور تند

در یک عصر پاییزی برای گفتن آخرین حرف هایت به دیدنم می آیی و بعد از کلی مقدمه چینی های مسخره می گویی که بهتر است ازهم جدا شویم و سعی می کنی مراهم قانع کنی.... من هم ژست آدم های روشن فکر را به خودم می گیریم و مانع تصمیمت نمی شوم.
تو میروی دنبال سرنوشت خودت...
من هم در میان مشغله های روزانه ام به خودم یادآور می شوم که باید فراموشت کنم...
و شبها که یادت رخنه می کند در وجودم باز باید به خودم یادآوری کنم که دیگر دیداری میان ما نخواهد بود...
و برای فراموش کردنت باید به فرد جدیدی فکر کنم...
هردویمان برای فراموش کردن یکدیگر آدم های جدیدی را به خودمان سنجاق می کنیم...
تو برای معشوقه ی جدیدت که احتمالا موهایش طلایی است و اسمش هم نازگل است،رز قرمز می خری،و ادکلنی تلخ می زنی...
و من برای پسری که به تازگی عاشق شده کفش های پاشنه بلندم را می پوشم...
تو طبق علایق خودت، دخترک را به دیدن فیلم دعوت می کنی...
من هم طبق سلیقه ی خودم او را به گالری هنر دعوت می کنم...
احتمالا آن موقع ساعت 6 است...
دخترک برایت ناز می کند می گوید که نباید دیر به خانه برود...
و من برای اینکه دلش را نشکنم نیم ساعت بیشتر در کنارش می مانم...
حتما در آن لحظه باران هم می بارد...
تنها در خیابان قدم می زنی و به رفتنش خیره می شوی... و در سرت لحظات با او بودن را مرور می کنی و لبخندی می نشیند گوشه ی لبت...
به طور کاملا اتفاقی وقتی از خیابان عبور می کنی مرا دست در دست با مردی می بینی...
برق از سرت می پرد و اتفاقات مدتها پیش از جلوی چشمانت عبور می کند...
و تازه یادت می آید که در حق یک نفر جفا کردی...
و دیدن من گند می زند به تمام خاطرات خوب آن روزت...
کاش آن لحظه باران تندتر ببارد...

رضوانه مويد
 
... اول آنکس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم ...
 
ما مردمان خاورمیانه‌ایم...
بعضی‌هایمان در جنگ كشته می‌شویم،
بعضی در زندان...
بعضی‌هایمان در جاده می‌میریم،
بعضی در دریا،
حتی بلندترین كوه‌ها هم
انتقام تنهایی‌شان را از ما می‌گیرند...
چراكه ما شغل‌مان "مُردن" است.

*نشاط حمدان*
 
یک روز هم می شود
دوست داری بنشینی پشتِ پنجره
با دنیا قهر کنی
منتظر بنشینی ببینی
کسی حواسش به قهر بودنت هست ؟
یک روز هم می شود
دوست داری عاشقانه نگویی
بشنوی
دوست داری بغض کنی
او حرف بزند
بباری
او حرف بزند
یک روز هم می شود
دوست داری خسته باشی
نباشی و ببینی اصلا این نبودنت
کسی را بی تاب می کند ؟
کسی را دلتنگ می کند ؟
یک روز هم می شود لحنِ حرفهایت سرد می شود
نه اینکه سرد باشی
بهانه است
می خواهی بدانی کسی حواسش به این سردی هست
و خدا نیاورد آن زمانی را که نفهمند
به یک باره سرد می شوی
زمستان می شوی
و آن یک روز که می خواستی ببینی
کسی برایش مهم است بودنت
می شود هرروز
هرلحظه هرساعت
.
.
.
حواستان به سردیِ لحن باشد
گاهی بهانه است
تا بدانند
دوستشان دارید یا نه
حواستان باشد ..

عادل دانتیسم
 
هر لذتی که می پوشم!
یا آستینش دراز است
یا کوتاه
یا گشاد
هر غمی که می پوشم!
دقیق انگار برای من بافته شده
هر کجا که باشم...
 
من خنده زنم بر دل ... دل خنده زند بر من .. اینجاست که میخندد دیوانه به دیوانه #وحشی_بافقی
 
معرفتت گیر منفعتت بود
بودیُ باز فکر رفتن تو سرت بود
میدونستم میری اما نه انقد زود
بازی کردن با همه که عادتت بود
:)
 
ازم نخواه با تو بمونم
تو هیچی از من نمیدونی
اگه بگم راز دلم را
تو هم کنارم نمیمونی
 
آخرین ویرایش:
گاهی نباشید تا ببینید میبینند که نیستید؟!
 
... سودای همرهی را گيسو به باد دادی
رفت آن سوار با خود، يک تار مو نبرده ...
 
خدایا تو خود این وجود مرا
سراسر همه تار و پود مرا
به عشق و به مستی سرشتی اگر
یا غم عشق او از سرم کن بدر
یا که صبرم عطا کن
یا نصیبم نما بینمش یک نظر
یا که دردم دوا کن...

تصنیف صبرم عطا کن
در دستگاه سه گاه
سراینده: بیژن ترقی
آهنگ: استاد تجویدی
با صدای دلنشین بانو حمیرا
 
Back
بالا