وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها میکشید
وقتی عطش،طعم تو را با اشک هایم می چشید
من عاشق چشمت شدم،نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی
میدانید قربان ، من فکر میکنم دروغ گفتن فقط در راست نگفتن خلاصه نمیشود ، دروغ میتواند گاهی به شکل های دیگری هم در بیاید ، مثل سکوت کردن .
آنقدر زیاد بوده که حسابش از دستام در رفته است ، حساب جاهایی که باید حرف میزدم ، باید دهن باز میکردم ، باید خودم را مبرا میکردم از همهی آن چیزی که داشت به من نسبت داده میشد ، از همه آن چیزی که میشنیدم و میدانستم حتی یک کلمهاش هم درست نیست.
اما در عوض من چه کار کردم قربان ؟ سکوت ! سکوتی مملوء از دروغ !
جایی که گریه داشتم ، خندیدم
جایی که آسمانم ابری بود ، آفتابی شدم
جایی که تنهایی داشت امانم را میبرید ، دور خودم را شلوغ نشان دادم
جایی که باید ناراحت میشدم و راه رفتن در پیش میگرفتم ، ناراحتیام را ریختم درون خودم ، بخشیدم و باز هم ماندم
و در نهایت
جایی که باید میمردم ، اشتباه کردم و زنده ماندم
زنده ماندنی لبریز از دروغ ..
پویان اوحدی
برشی کوتاه از نوشته “من بلدم دروغ بگویم “