گاهی چقدر دلم يك رفيق شش دانگ ميخواهد...
كسي كه به دور از جنسيت همراهت باشد،
مذكر و مونث فرقي ندارد...
فقط كسي باشد كه بفهمد حالت را...
بتواني به دور از حاشيه و ترس از هر چيزي،
تا نا كجا آبادهِ زندگي بروي..
اگر كمي حد دوستي هاي معمولي خود را مي دانستيم؛
كمي دندان به جگر مي گذاشتيم و احساساتمان را بيان نمي كرديم
حال قضيه فرق ميكرد و بهترين هاي زندگيمان را هنوز هم كنار خود داشتيم!
مي توانستيم تا ساليان دراز از ديدن حالشان؛حالمان جان بگيرد
مي توانستيم
به جاي خاطراتِ تلخ ؛
زندگي را پراز خاطراتِ شيرين و دوست داشتني كنيم..
مگر چه ميشود كه پاي عشق را وسط نكشيد؟!
همه چيز كه نبايد به عشق ختم شود...
بعضي دوستي ها بايد ناب بمانند...
خالصِ خالص...
اکنون گرفتار غم و محنت و رنجیم
در داغ فرح باخته اندر شش و پنجیم
با ناله و افسوس در این دیر سفنجیم
چون زلف عروسان همه در چین و شکنجیم
هم سوخته کاشانه و هم باخته گنجیم
ماییم که در سوگ و طرب قافیه سنجیم.
جغدیم به ویرانه هزاریم به گلزار...
افسوس که این مزرعه را آب گرفته!
دهقان مصیبت زده را خواب گرفته!
وز سوزش تب پیکرمان تاب گرفته!
چشمان خرد پرده ز خوناب گرفته!
رخسار هنر گونه مهتاب گرفته!
از همان زمان که نامههای بلندبالا شد پیامک، پیامک شد استیکر،
از همان زمان که چای کیسهای را به چایی لاهیجان دیردم خودمان ترجیح دادیم،
از وقتی فستفود جای ساعتها قلقل قرمهسبزی روی اجاقگازمان را گرفت،
از همانموقع که همهفصل همهمیوهای در اختیارمان بود و یک فصل انتظار نکشیدیم تا میوهی نوبرانهمان برسد،
همهچیز باید دمدستمان باشد حتی اگر فصلش نرسیده باشد!
از وقتی هر چیز را سریع خواستیم،
از وقتی هرچیز را آسان به دست آوردیم،
و اگر آسانبهدستنیامدنی بود رهایش کردیم،
صبر و انتظار برایمان کسالتآور و بیمعنی شد!
من زندگی کردن را یاد گرفته ام ...
برای یک زندگیِ خوب ، نباید به هیچ چیز و هیچ کس وابسته شد ...
وابستگی فقط درد دارد !
آدمِ وابسته ، جایگاه و ارزش و شخصیتش یادش می رود ...
آدمِ وابسته ، با دستانِ خودش تحقیر می شود ...
وابسته که باشی ؛
محدود می شوی ،
از قطارِ موفقیت جا می مانی ...
زندگی یعنی بپذیری بعضی ها شعار نمی دهند و واقعا بخاطرِ خودت می روند ...
بپذیری بعضی از دست دادن ها به نفعِ توست ...
در این دایره ی سرگردان ، "عشق" به کارِ آدم نمی آید ...
دنبالِ واقعیت ها باش ...
گام هایِ موفقیتت را محکم تر بردار ...
حس می کنم از دور بهتر می شود هوایِ کسی را داشت !
حس می کنم ، بعضی نداشتن ها ؛
با ارزش ترین داشته هایِ آدم است.
+ چرا از اونجا رفتی؟
- چون هیچوقت احساسِ خوبی نداشتم
+ اما بنظرت این دلیل کافیه؟!
- بعضی وقتا نباید حتما شمشیر به روت کشیده بشه تا زخمی بشی و خیلی چیزارو بفهمی، درونِ بعضی از آدما ندیده پیداست از نگاه کردن، حرف زدن و لبخندهای زورکیشون.
رفتم چون فهمیدم اونجا جایِ من نیست.
جز از کل فقط یه کتاب نیست, یه اثر هنری خیلی خیلی قشنگه:)
"نمیتوانستم راهی پیدا کنم که موجود ویژه ای در جهان باشم، ولی می توانستم راهی متعالی برای پنهان شدن پیدا کنم و برای همین نقاب های مختلف را امتحان کردم
: خجالتی، دوست داشتنی، متفکر، خوش بین، شاداب، شکننده – این ها نقابهای سادهای بودند که تنها بر یک ویژگی دلالت داشتند.
باقی اوقات نقاب های پیچیده تری به صورت می زدم،
محزون و شاداب، آسیب پذیر ولی شاد، مغرور اما افسرده. این ها را به این خاطر که توان زیادی ازم می بردند در نهایت رها کردم.
از من بشنو
نقاب های پیچیده زنده زنده تو را می خورند."
"استیو تولتز"
مرا ببوس… مرا ببوس؛ برای آخرین بار
تو را خدانگهدار؛ که می روم بسوی سرنوشت
بهارِ ما گذشته؛ گذشته ها گذشته…
منم به جستجوی سرنوشت…
در میانِ طوفان؛ هم پیمان با قایقران ها
گذشته از جان؛ باید بگذشت از طوفان ها!
به نیمه شب ها؛ دارم با یارم پیمان ها
که برفروزم؛ آتش ها در کوهستانها… آه…
شبِ سیاه؛ سفر کنم
ز تیره راه؛ گذر کنم
نگه کن؛ ای گلِ من
سرشکِ غم به دامن، برای من میفکن…