چیزی که من از این زندگی فهمیده ام تفسیرِ ساده ای دارد.
کافی ست، کارهایی که می کنید، بی دریغ باشد، بی چشم داشت، بی کلک و از تهِ دل.
کافی ست، ایمان داشته باشید که محبت کردن صادقانه ترین چیزی ست که می توانید به یکدیگر هدیه بدهید.
اعتقاد قلبی داشتن با سنجیدنِ شرایط و کنارِ هم گذاشتنِ منفعت و ضرر سازگاری ندارد.
اگر ماندنتان حالِ حتی یک نفر را خوب خواهد کرد، بمانید؛
اگر خندیدنتان لبهای حتی یک نفر را می خنداند، بخندید؛
اگر رفتنتان باری از دوشِ حتی یک نفر بر خواهد داشت، بروید؛
اگر نوشتنتان برای حتی یک نفر زیباست، بنویسید؛
اگر صدایتان برای حتی یک نفر دلنشین است، حرف بزنید.
من به شما قول می دهم که حتی با یک گل، بهار خواهد شد.
از تهی سرشار
جویبار لحظه ها جاریست
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ،
دوستان و دشمنان را میشناسم من
زندگی را
دوست میدارم
مرگ را دشمن
وای! اما با که باید گفت این، من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن
جویبار لحظه ها جاری
وصیت کرده ام بعد از مرگم؛
همراه من
دو تا فنجان چای هم دفن کنند!!
شاید صحبت های من با خدا به درازا کشید...
به هر حال دلخوری ها کم نیست از بندگانش
همان هایی که بی اجازه وارد شدند
خودخواهانه قضاوت کردند
بی مقدمه شکستند و بی خداحافظی رفتند...
جرأت کنید راست و حقیقی باشید.
جرأت کنید زشت باشید!
اگر موسیقی بد را دوست دارید،
رک و راست بگویید.
خود را همان که هستید نشان بدهید.
این بزک تهوع انگیز دوروئی
و دو پهلویی را از چهره روح خود
بزدایید، با آب فراوان بشوئید!
امروز روز هفتم بیمهری است
شب را کنار پنجره با ترسهای نامفهوم سر كردهام
پای درختهای پر از بیمهای چلچلهها
گربه هاکشیک میدادند
بر تو چه میگذشت در آن زیر
زیر خاکهای جوان ، خاکهای عطر ؟
گیسوی سدر بر تن من خال میزند
من مُردهام که آب و نور و هوا را
آلوده میکنم این گونه ؟
یا تو
که عطر ناب تنت را به خاکها ایثار كردهای ؟
دیشب : شب مثل غبغب صد لایه که بر لایههای آن صدها ستارهی گلگون میخ پرچ
کابوس میرسد
گل را به روی گور تو میریزیم
میگرییم
طاووس سر بریدهای از چشمهای جمع میآویزد
آن تو بر تو چه میگذرد
هان آن تو با گونههای تو ؟
عطری که گیج میکند آدم را
عطری که وول میخورد از خواب ، خوابهای هراسانی در مغز ما
بوی تو را به روح جهان هدیه میکند
مرمر که بوی مریم و موهای ماه داشت در موم موریانه تهی میشود
گل را به روی گور تو میریزیم
میگرییم
بر میگردیم
تنها و دست خالی بر میگردیم
پيش از صداى خروسان
باور كردم
كه پلکهاى تو
كتاب صبح را گشود .
از آفتابى كه نيامده بود
از اشک كه بايد دوباره ريخت
دهانت براى من خندههاى گرمتر داشت .
و خروسان پيش از صداى خود دوباره به خواب شدند
از اين كه پذيرفتند روزها ديگر با ماست
و اين كه تا روز مرگ بخشوده شدهاند
تا پايانى كه ما نيز با آن خواهيم بود .
باور كردم
سوگند به خوابهاى جوان باور كردم
بیگناهى پلکهاى تو را
بیگناهى برگها را
كه در نور سپيد شدند
سوگند به هرچه سپيدىست
تنها سرو خيانت كرد
كه پذيرفتهى همهى فصلها بود .