تلخ ترین حس دنیا استیصال است و ترحم برانگیز ترین چشم ها,
چشم های مستاصل!
چادرش را به دهنش گرفته بود، برگه را به دست! بچه هایش این ور و آن ور می پریدند. اشک درون چشمانش حلقه زده بود؛ چند تار موی حنا کرده اش بیرون افتاده بود؛ با دست های سبزه و زمختش که چند تایی النگو داشت بچه هایش را نشانم داد و پرسید: اینا رو چیکار کنم؟ و نگاهم کرد! چشم های قهوه ای داشت و زیر چشمانش سیاه و گود بود اما میان آن چهره چکش خورده و هیکل بزرگ غیر زنانه اش همان چشم ها شاید پدر بچه ها را مجذوب کرده بود و یا شاید اعتیاد شوهر و سختی روزگار
آن چهره را نامطلوب!
زد زیر گریه. بچه ها همانطور بازی میکردند؛ انگار صحنه ای عادی تر از گریه مادر نبود و حسی مرسوم تر از غم!
با چشم های قهوه ای اش نگاهم کرد. کمک میطلبید. از آن مدد جویی هایی که میدانی نتیجه ندارد؛ از نگاه هایی که آخرین تیر امیدند و پر از ناامیدی و یاس؛ از آن نگاه هایی که میدانی کار تمام است و نمیخواهی باور کنی؛ از آن نگاه های پر استیصال، پر از درماندگی محض، نگاه هایی با چاشنی جاخوردگی!
درست زمانی که گمان میکنی از این بدتر نمیشود؛ افتضاح فرا میرسد و تو ترحم برانگیز با نگاه هایت به هرسو چنگ می انداری و چشم هایت فریاد میزنند ... کمک ...کمک.....
چشم هایم ....چشم هایت ..... چشم هایش
برگه آزمایش را کنار گذاشت HIV+بود و علایم ایدز به زودی آشکار می شد!
شاید میخواست عشق را دوباره به همسرش دهد! شاید یک شب میخواست باور کند خوشبخت است! انکار کند اعتیاد شوهرش را بدبختی خود را بی رحمی دوران را! فقط میخواست یک شب خوشبخت باشد! "ز غوغای جهان فارغ"! فقط یک شب فقط یک بار!
بچه ها با لباس سیاه از این سو به آن سوی مطب میدویدند پدرشان همین ماه پیش از ایدز مرد!
و چشم های مادرشان از من زندگی استمداد میکرد چیزی که خود نیز نداشتم !