مردم ما کار خوب را برای خوب بودنِ فی نفسه آن انجام نمیدهند بلکه آن را برای بدست آوردن جایگاهی در بهشت انجام میدهند. این یعنی معامله کردن با خدا. خدایا من کارهایی که تو گفتی را انجام میدهم و از کارهایی که نهی کردی دوری میکنم، تو هم به جاش یه قصر از طلا تو بهشتت به من بده و باغهایی که توش جوی شیر و عسل روونه و حوری و غلمان و ...!
این طرز تفکریست که در جامعه ی ما وجود دارد. اما آیا ما فقط برای همین است که وجود داریم و چسبیدهایم به این کرهی کوچک که به دور ستارهای کوچک میچرخد در کهکشانی که خود ذره ی غباری بیش نیست از عظمت چیزهایی که در این جهان وجود دارد؟
آیا همهی اینها وجود دارد که ما جاودانه شیر و عسل بخوریم و با حوری و پری بپریم و اون هم خالدین فیها؟ آخرش که چی؟
آیدای نازنین خوب خودم
آیدای من؛ این پرنده، در این قفس تنگ نمی خواند. اگر می بینی خفه و لال و خاموش است، به این جهت است ... بگذار فضا و محیط خودش را پیدا کند تا ببینی که چگونه در تاریک ترین شب ها، آفتابی ترین روزها را خواهد خواند. به من بنویس تا هردم و هر لحظه بتوانم آن را بشنوم. به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شبهای سفیدی. به من بنویس که می دانی این سکوت و ابتذال زاییده زندگی در این زندانی است که مال ما نیست، که خانه ی ما نیست، که شایسته ی ما نیست. به من بنویس که تو هم در انتظار سحری هستی که پرنده ی عشق ما در آن آواز خواهد خواند.
احمد تو -29 شهریور 42
زادروزت گرامی!
#شاملو
وقتی میگن هر سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیدن...
خواندن آن حجم از فلسفه، احمقانه بود!
باید میدانستم زندگی چنان نیست که پیش پای پیچ و تابِ جملات و قاعده و قانون سر خم کند؛
حتی رنگ و بوی استعاره و تمثیل و نمکِ ادبیات و هنر هم نمیتواند یک زندگی را چنان که مرگ قادر است منعطف کند
همین کلمه مد نظرم بود، مرگ!
به راستی که مرگ زیباترین و کاملترین مقیاسی است که انسان بدان وسیله میتواند زندگانیاش را تعریف کند...
این محدودیت ،مرا به سوی خود هدایت میکند ، آنجا دیگر نمی توانم در پشت دیدگاه عینی که تنها ارائه دهنده ان است پناه بگیرم.آنجا دیگر نه خود من ونه کسی دیگر نمی تواند برایم هدف شود .
هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود . استاد سوالی را از لیلی پرسید ، لیلی جوابی نداد ، مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت اما لیلی هیچ نگفت . استاد دوباره سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد . لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت. بعد از کلاس ، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت: دیوانه ، مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لال که به استاد نگفتی . لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت .
استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت : لیلی نه کر بود و نه لال ، از عشق شنیدن دوباره صدای تو ، فلک را تحمل کرد و دم بر نیاورد ، اما از ضربه اهسته دست تو اشکش در آمد ، من اگر او را به فلک بستم استادش بودم و حق تنبیه او را داشتم اما تو عشق او بودی و هیچ حقی برای سرزنش کردنش نداشتی .
مجنون کاش می فهمیدی که لیلی کر شد تا تو باز گویی...
یک نفر می آید از راه و دچارت می کند
بی قرار بی قرار بی قرارت می کند
می زند برخاک قلبت مثل باران می شود
دانه ای بی ارزشی ، باغ انارت میکند
گرچه می گفتند با یک گل نمی آید بهار
گاه با یک گل که بنشینی ، بهارت می کند
عشق وقتی نرم نرمک در دلت جا خوش کند
از کویر مرکزی ، دریا کنارت می کند !
عشق مانند قطارت می کند، بی اختیار
تا که می آیی بمانی ، رهسپارت می کند
می سپارد حالتت را دست معشوقت که او
منجمد یا رود جاری یا بخارت می کند !
گرمی چشمانش از سرما نجاتت می دهد
سردی رفتارش عمری داغدارت می کند
قول میدهم در جهان قدرتی وجود ندارد که بتواند عشق را به کینه تبدیل کند و این نشان میدهد که جهان با همه عظمتش در برابر قدرت عشق چقدر حقیر است و ناتوان ...
عشق، ماریا، جهان را فتح نمیکند اما خودش را چرا. تو خوب میدانی، تو که قلبت چنین سزاوار ستایش است، که ماخوفانگیزترین دشمنان خودمان هستیم
کتاب خطاب به عشق را بخوانید حتا من که ار خاله زنک بازی سلبریتی خوشم نمیاید خواندم نامه های عاشقانه فردی را که میلیاردها میلیارد ها فرا سوی سلبریتی ها است (البته شما که سر رشته از ادبیات وفلسفه ندارید نخوانید لااقل کامو را برا ما بگذارید بماند البته نثرش سخت است و هیچ وقت به دست شما مبتذل نمیشود) احساس میکنی در پیشگاه نویسندهای ایستادهای که عمری آمیختهاش بودهای و حالا میخواهی به یاری مترجمی کاردان و زبانآور زیر و بم صدایی را که از نویسندهٔ بزرگ شنیدهزیستهای در زبان فارسی منعکس کنی؛ بخصوص که هیچگاه لحن عاشقانهٔ او در این زبان و زبانهای دیگر وجود نداشته است.
کاموی عاشق هم یادآور کاموییست که میشناختهایم هم چهرهای سراسر تازه از اوست؛ چهرهای که شاید هیچوقت از نویسندهٔ بیگانه و طاعون تصور نمیکردهایم. برعکسِ آیدا و طاهره و چند معشوق دیگر که بیشتر «مخاطب» نامههای عاشقان مشهورشان بودهاند، «ماریا کاسارس» پاهمپای کامو مینویسد و افقهای تازهای نه «بهواسطهٔ او» که «بهدست او» پدید میآید. گاه چنان جانانه مینویسد که از نویسندهٔ مشهور نیز پیش میافتد. در دفاع از جمهوریخواهان اسپانیا علیه فرانکو بیانیه مینویسد، کامو ترجمه میکند. ناز بنیاد میکند، کامو بر باد میرود. گاه حسادت کامو را شعلهور میکند و انگار سرمست میشود از اینکه در شعلهگاه گدازههای جان او زنانگیاش را صیقل میزند ــــ کسی که بیش از آنکه معشوقهٔ آلبر کامو یا دختر رئیسجمهور اسپانیا باشد، زنیست متکیبهخود و رها از انقیاد. در نامهها لحظات اختفا و آفرینش مردی سلگرفته و مضطرب و دلنازک را در پس چهرهٔ افسانهای آلبر کامو میبینم
هیچ نقشی زیرکانه تر از نقش طبیعی خود آدم نیست.
زیرا هیچ کس باور نمی کند که کسی پیدا شود که صورتکی بر چهره نداشته باشد.
از کتابِ شیاطین اثر داستایوفسکی
آدم میتونه هر چیزی رو تحمل کنه.
حتی اگه اعتماد آدم هم خدشهدار بشه باز اگه طرف اشتباهش رو گردن بگیره میشه کاری کرد.
با این که ارتباط زن و شوهری دیگه متفاوت میشه ولی باز هم میشه ادامهاش داد.
ولی دروغ گفتن ــ دروغ گفتن خیلی کار پستیه.
یهجور بازی دادن تحقیرآمیز نفر مقابله.
تو طرف مقابلت رو نگاه میکنی که داره بدون داشتن اطلاعات کافی زندگی میکنه یا بهتر بگم خودش رو مسخره خاص و عام میکنه.
دروغگویی پیشِ پا افتاده و در عینحال حیرتآوره.
خصوصاً اگر کسی باشی که دروغ بهش گفته شده.
مطمئنم دروغگوهایی به مهارت و سماجت و گمراهی تو به جایی میرسند که فکر میکنن کسی که دارن بهش دروغ میگن مشکل داره و نه خودشون:
احتمالاً اصلاً به این فکر نمیکنی که داری دروغ میگی و بهش مثل یکجور عمل از سر محبت نگاه میکنی!
وقتی چیزی مرا رنج میداد،
در مورد آن با هیچ کس حرفی نمیزدم،
خودم در موردش فکر میکردم،
به نتیجه میرسیدم
و به تنهایی عمل میکردم.
نه اینکه واقعا احساس تنهایی بکنم، نه...
بلکه فکر میکردم که انسان ها در آخر، باید خودشان، خودشان را نجات بدهند...
«عدهای هم در بین ما، دلخوشاند به روشنتر بودنِ خویش که شاید روی دیگر ابلهتر بودن باشد. اینان مفتخرند به این که: دیپلمشان ریاضی است. کفتربازی نکردهاند. اسم و زندگینامهی صدوپنجاه کارگردان سینما را بلدند. راجع به دیالکتیکِ هگل یک چیزهایی شنیدهاند. از لیلا فروهر بدشان میآید. به موتزارت عشق میورزند. میدانند که «تولدی دیگر» سرودهی فروغ فرخزاد است و احمد شاملو در سال ۱۳۳۲ بهخاطر فعالیتهای سیاسی، مدت کوتاهی در زندان بوده و ارسطو شاگرد افلاطون بوده (نه برعکس) و سالوادور دالی و لورکا با هم همکلاسی بودهاند و… دیگر چه بگویم؟ اینها همهی ناتوانیها و دلخوشیهای این نسل است. آن هم کسانی از این نسل که احتمالاً اندیشمندترند.»
در گوشه زندان هم به تو فکر می کنم
می دانی؟
باورت می شود
چقدر دوستت دارم؟
هیچ می دانی
غیر از من
هیچکس در گوشه زندان
پشت میله ها نمی تواند
کسی را بیشتر از آزادی دوست داشته باشد؟
-آخرین پست آرش صادقی در فیسبوک
برای همسرش گلرخ ایرایی
تنها وضعیتِ وحشتناکتر از کوری، این است که تنها فردِ بینای جمع باشی
..................................................................
- چرا ما کور شدیم
- نمی دانم
- شاید روزی بفهمیم
- می خواهی عقیده مرا بدانی
- بله، بگو
- فکر نمی کنم ما کور شدیم، فکر می کنم ما کور هستیم، کور اما بینا، کورهایی که می توانند ببینند اما اما نمی بینند.
ما چقدر با هم می جنگیم...
دعوا می کنیم.....
تحقیر می کنیم.....
دروغ می گوییم....
آخرش که چی؟
مگر همه ما انسان نیستیم؟
مگر ما انسان ها برای زندگی بعد از خدا چه داریم؟