مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
منم که شهره شهرم به عشق ورزيدن منم که ديده نيالوده ام به بد ديدن
حافظ
نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی آنقدر مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی
دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته سازد
بدین سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را
دکتر علی شریعتی
 
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
انی رایت دهرا من هجرک القیامه
حافظ
 
تو طاعت حق کنی به امید بهشت
رو رو! تو نه عاشقی، که مزدوری تو

شیخ بهایی
 
تو طاعت حق کنی به امید بهشت
رو رو! تو نه عاشقی، که مزدوری تو

شیخ بهایی
وای باران باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
 
تا توانی می گریز از یار بد
یار بد بدتر بود از مار بد
مار بد تنها تو را بر جان زند
یار بد بر جان و بر ایمان زند
 
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده
(حافظ)
 
موي سپيد را فلکم آسان نداد / اين رشته را به نقد جواني داده ام
رهي معيري
 
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
(صائب تبریزی )
 
تو را با غیر می بینم، صدایم در نمی آید / دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی اید
 
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
(حافظ)
 
ای ساربان اهسته ران کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود

سعدی
 
در این دنیا کسی بی غم نباشد
اگر باشد بنی آدم نباشد
(خاقانی )
 
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت/ دائما یکسان نباشد حالا دوران غم مخور
راهیست راه عشق که هچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
(حافظ)
 
راهیست راه عشق که هچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
(حافظ)
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
 
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
واله و شیدا دل من بی سر و بی پا دل من
وقت سحرها دل من رفته به هرجا دل من
مولانا
 
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم ار یار شود رختم از اینجا ببرد
حافظ
 
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را
(حافظ)
 
اهل کاشانم
پیشه ام نقاشی ست
گاه گاهی قفسی می سازم از رنگ می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی ست
دل تنهایی تان تازه شود
چه خیالی چه خیالی می دانم
پرده ام بی جان است
خوب میدانم حوض نقاشی من بی ماهی است

سهراب سپهری
 
Back
بالا