مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
از کفر و ز اسلام برون صحرائیست
ما را به میان آن فضا سودائیست
عارف چو بدان رسید سر را بنهد
نه کفر و نه اسلام و نه آنجا جائیست
مولانا
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
 
تو دور می شوی من، وعده به وعده نزدیک
منزل به منزل اما دیوار پشت دیوار...
رنديم و دگر مستيم تا باد چنين بادا
توبه همه بشکستيم تا باد چنين بادا
چون قطره از اين دريا ديروز جدا بوديم
امروز به پيوستيم تا باد چنين بادا
 
رنديم و دگر مستيم تا باد چنين بادا
توبه همه بشکستيم تا باد چنين بادا
چون قطره از اين دريا ديروز جدا بوديم
امروز به پيوستيم تا باد چنين بادا
ای مرغ سحر تو صبح برخاسته ‌ای
ما خود همه شب نخفته ‌ایم از غم دوست
 
دیوانِه تَرین دلبَر این شَهر تو بودی
ای وای بِه حال دلِ دیوانِه پَسَندَم...
"مولانا"
من روز خویش را
با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده است
آغاز می‌کنم
من با تو می‌نویسم و می‌خوانم
من با تو راه می‌روم و حرف می‌زنم

فریدون مشیری
 
من روز خویش را
با آفتاب روی تو
کز مشرق خیال دمیده است
آغاز می‌کنم
من با تو می‌نویسم و می‌خوانم
من با تو راه می‌روم و حرف می‌زنم

فریدون مشیری
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
 
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
تا به کی باید رفت
از دیاری به دیاری دیگر؟
نتوانم، نتوانم جُستن...
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می‌کردیم
از بهاری به بهاری دیگر
"فروغ فرخزاد"
 
تا به کی باید رفت
از دیاری به دیاری دیگر؟
نتوانم، نتوانم جُستن...
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می‌کردیم
از بهاری به بهاری دیگر
"فروغ فرخزاد"
روزی سیاه دارم و می دانم
که بعدِ آن سپید نخواهد بود
 
روزی سیاه دارم و می دانم
که بعدِ آن سپید نخواهد بود
در ظلمت حیرت ار گرفتار شوی
خواهی که ز خواب جهل بیدار شوی
در صدق طلب نجات زیرا که به صدق
شایسته فیض نور انوار شوی
 
در ظلمت حیرت ار گرفتار شوی
خواهی که ز خواب جهل بیدار شوی
در صدق طلب نجات زیرا که به صدق
شایسته فیض نور انوار شوی
یک چند به کودکی باستاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک در آمدیم و بر باد شدیم
خیام
 
یک چند به کودکی باستاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک در آمدیم و بر باد شدیم
خیام
مرا بخندان ای مرا بگریان ای که مرده ایست قلیل
کسی که حاضر نیست نه شادمان شود نه سوگوار شود
 
مرا بخندان ای مرا بگریان ای که مرده ایست قلیل
کسی که حاضر نیست نه شادمان شود نه سوگوار شود
دل بر دل او نهادم از شوق وصال
هم عاقبت آبگینه بر سنگ زدم
 
مست است یار و یاد حریفان نمیکند
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من
 
نه شکوفه ای، نه برگی، نه ثمر، نه سایه دارم
همه حیرتم که دهقان، به چه کار کشت ما را
 
نه شکوفه ای، نه برگی، نه ثمر، نه سایه دارم
همه حیرتم که دهقان، به چه کار کشت ما را
آن یار که بی نظیر و بی مانند است
عقل و دل و جان به عشق او در بند است
در یک نظر از مقام عالی جان را
بر خاک نشاند و جان بدین خرسند است
 
آن یار که بی نظیر و بی مانند است
عقل و دل و جان به عشق او در بند است
در یک نظر از مقام عالی جان را
بر خاک نشاند و جان بدین خرسند است
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فرو خواهی شد
 
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات
آخر به دل خاک فرو خواهی شد
در جستن آن نگار پر کینه و جنگ
گشتیم سراپای جهان با دل تنگ
شد دست ز کار و رفت پا از رفتار
این بس که به سر زدم و آن بس که به سنگ
 
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من
 
Back
بالا