- ارسالها
- 349
- امتیاز
- 14,800
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان 1
- شهر
- بَلْدَةً مَیْتاً
- سال فارغ التحصیلی
- 1404
در دل هوسی هست دریغا نفسی نیستنوروز شد و بنفشه از خاک دمید
بر روی جمیلان چمن نیل کشید
(وحشی)
مارا نفسی نیست که در دل هوسی نیست
در دل هوسی هست دریغا نفسی نیستنوروز شد و بنفشه از خاک دمید
بر روی جمیلان چمن نیل کشید
(وحشی)
تو ای خدای من شنو نوای مندر دل هوسی هست دریغا نفسی نیست
مارا نفسی نیست که در دل هوسی نیست
نیست یک ساعت قرار ,این جان بی آرام راتو ای خدای من شنو نوای من
زمین و آسمان تو می لرزد به زیر پای من
تا دامن محشر نتوان دوخت به سوزنتا زنگ غير ز آينه دل زدوده ام / در آينه نديدهام الا مثال دوست
مردم نديدهاند دگر سرو راستی / بر جويبار ديده ما چون نهال دوست
تو شیرینِ هزاران خسرو هم باشیتا دامن محشر نتوان دوخت به سوزن
مژگان تو،چاکی که مرا در جگر انداخت
تاوان عشق را دل ما هرچه بود دادیک نظر مستانه کردی عاقبت
عقل را دیوانه کردی عاقبت
با غم خود آشنای کردی مرا
از خودم بیگانه کردی عاقبت
فیض کاشانی
تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد
چشم انتظار باش در این ماجرا توهم
فاضل نظری
تا چند باشی درد من؟مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاو چاوان درست چونانست
(رودکی)
یک نگاه توام از نقد دو عالم بس بودتا چند باشی درد من؟
درمان من شو ساعتی...
نظامی :)
ما ز خود سوی تو گردانیم سریک نگاه توام از نقد دو عالم بس بود
یک نظر دیدم و تاوان دو عالم دادم
من اگر رشته ی پیمان تو بستم ز اَزَل
پای پیمان تو هم تا به ابد اِستادم
شهریارا ! چه غمم هست که چون خواجه ی خویش
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم !
#شهریار
روزگاریست که در دشت جنون خانه ی ماستما ز خود سوی تو گردانیم سر
چون تویی از ما به ما نزدیکتر
مولوی♡
تو مرا جان بقاییروزگاریست که در دشت جنون خانه ی ماست
عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ی ماست
فرخی یزدی
مـبـر ز مـوی سـفـیـدم گـمـان بـه عـمـر درازتو مرا جان بقایی
که دهی جام حیاتم!
مولانا
یاری ز طبع خواستم اشکم چکید و گفتمـبـر ز مـوی سـفـیـدم گـمـان بـه عـمـر دراز
جـوان ز حـادثـه ای پـیـر میـشـود گـاهـی....
ما بیخبر شدیم که دیدیم حسن اویاری ز طبع خواستم اشکم چکید و گفت
یــاری ز مــن بــجــوی کــه بــا ایـن روانـیـم
تانفس دارم.... نخواهم داشت دست از عاشقیما بیخبر شدیم که دیدیم حسن او
او خود ز حال بیخبر ما خبر نداشت
خاقانی:)
ای دیده اگر کور نئی گور ببینتانفس دارم.... نخواهم داشت دست از عاشقی
یک نفس بی عیش و عشرت سر نمی آید مرا
گر سخن گویم ....دگر از عشق خواهم گفت و بس
جز حدیث عشق در دفتر نمی آید مرا
فیض کاشانی
نگه دار آب و رنگ خویش، ای یاقوت پر قیمتای دیده اگر کور نئی گور ببین
وین عالم پر فتنه و پر شور ببین
شاهان و سروران و سران زیر گلاند
روهای چو مه در دهن مور ببین
درین چمن چو در آید خزان به یغمایینگه دار آب و رنگ خویش، ای یاقوت پر قیمت
که بی آبی و بی رنگی خلل در قیمت اندازد
وحشی بافقی:)