در تمام سال های رفته برما روزگاردر اين سرای بی كسی كسی به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
هوشنگ ابتهاج
تو جان نخواهی، جان دهیدر تمام سال های رفته برما روزگار
شادمانی میخرید از ما و ماتم میفروخت
یکی پرنده یکی دل دو سرنوشت جداتو جان نخواهی، جان دهی
هر درد را درمان دهی
مرهم نجویی زخم را
خود زخم را دارو شوی..
تا توانی پیش کس مگشای رازیکی پرنده یکی دل دو سرنوشت جدا
که هریکی به غم دیگری گره خورده ست
زندگی کردن من مردن تدریجی بودتا توانی پیش کس مگشای راز
برکسی این در مکن زنهار باز
مگر دل میکنم از تو؟ بیا مهمان به راه انداززندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمیبینممگر دل میکنم از تو؟ بیا مهمان به راه انداز
که با حسرت وداعت میکنم حافظ،خداحافظ..
ما ز بالاییم و بالا میرویمزمستان نیز رفت اما بهارانی نمیبینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمیبینم
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت استما ز بالاییم و بالا میرویم
ما ز دریاییم و دریا میرویم
میرسد روزی که شرط عاشقی دلدادگی استما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار پرده ز رخ که مشتاق لقاییم
•مولوی
دردایره قسمت ما نقطه تسلیمیممیرسد روزی که شرط عاشقی دلدادگی است
ان زمان هر دل فقط یک بار عاشق میشود
یک نفر امد صدایم کرد و رفتدردایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
تا بوده چشم عاشق در راه یار بودهیک نفر امد صدایم کرد و رفت
در قفس بودم رهایم کرد و رفت !...
همه عمر برندارم سر از این خمار مستیتا بوده چشم عاشق در راه یار بوده
بی آنکه وعده باشـــد در انتظار بوده
یک عمر کشیدی نفس اما نکشیدیهمه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی ...