مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
مگذار از ابریشم من حلّه ببافند
در پیله‌ی من حسرت پروانه شدن بود
فاضل نظری
 
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
 
دل می‌رود ز دستم صاحبدلان خدارا
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

حافظ
 
ترک خویش و ترک خویشان می‌کنیم
هر چه خویش ما کنون اغیار ماست!

مولانا
 
تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
 
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کنج خرابات مقام است
 
تا تو مراد من دهي كشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسي، من به خدا رسيده ام
 
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
 
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز
 
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
 
تو را با غیر می بینم، صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
 
دل به دلداران سپردن کار هر دلدار نیست
من به تو جان می سپارم دل که قابلدار نیست
 
دل به دلداران سپردن کار هر دلدار نیست
من به تو جان می سپارم دل که قابلدار نیست

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
حافظ
 
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
 
نی حریف هر که از یاری برید
پرده هایش پرده های ما درید
 
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
حافظ
 
ای همه خوبی تو را پس تو که رایی که را
ای گل در باغ ما پس تو کجایی کجا
مولانا
 
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
 
اینهمه رفتند و مای شوخ چشم
هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار
سعدی
 
راه مرا اشاره شو من به کجا رسیده ام
هرچه دویده ام تورا خسته شدم ندیده ام
 
Back
بالا