- ارسالها
- 546
- امتیاز
- 8,873
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- میاندوآب
- سال فارغ التحصیلی
- 1402
من حذر میکنم از عشق ولی فایده نیستای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما :)
حافظ
حذر از پیش بلایی که سرانجام من است
من حذر میکنم از عشق ولی فایده نیستای باد اگر به گلشن احباب بگذری
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما :)
حافظ
تا تو نگاه می کنی، کار من آه کردن استمن حذر میکنم از عشق ولی فایده نیست
حذر از پیش بلایی که سرانجام من است
تو اصلی زادهء روحی، چرا با وصل تن باشی؟تا تو نگاه می کنی، کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو، این چه نگاه کردن است؟
یا رب سببی ساز که یارم به سلامتتو اصلی زادهء روحی، چرا با وصل تن باشی؟
چرا از خویش بگریزی و با بیگانه بنشینی؟
تزریق مشتی گاو در رگ های آزادییا رب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
داستان او مپرس از من که منتزریق مشتی گاو در رگ های آزادی
خودکار سبزت دست های لاغری دارد
ناگهان زنگ میزند تلفنداستان او مپرس از من که من
چون بگویم آنچه ناید در سخن
دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزیناگهان زنگ میزند تلفن
ناگهان وقت رفتن باشد
مرد هم گریه میکند وقتی
سرمن روی دامنت باشد!
شیوه ای دارد عجب در دلبریدلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی
بِکُشد زارم و در شرع نباشد گُنَهَش
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوششیوه ای دارد عجب در دلبری
عشوه پیدا بوسه پنهان می دهد
شمع هم خود را به خود زنجیر کرددوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
وز شما پنهان نشاید کرد سِرِ مِی فروش
دیروز بر آن بود که بازم بنوازدشمع هم خود را به خود زنجیر کرد
خویش را از ذره ها تعمیر کرد
در این دیار، آمدنِ نو بهارِ پوچدیروز بر آن بود که بازم بنوازد
امروز بر آن نیست که دیروز بر آن بود
تا سرِ زلفِ تو در دست نسیم افتادستدر این دیار، آمدنِ نو بهارِ پوچ
تنها دلیل رفتن مرغ مهاجر است
تهماندههای قهوهی جوشیدهایم ما؟تا سرِ زلفِ تو در دست نسیم افتادست
دلِ سودازده از غصه دو نیم افتادست
من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدمتهماندههای قهوهی جوشیدهایم ما؟
یا فال ِ شوم ِ در ته ِ فنجان نشستهایم؟
خروش
تو که از منزلِ منقل تبر آوردی بازمن از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغمان تبر است
نگاه میکنم از غم به غم که بیشتر استتو که از منزلِ منقل تبر آوردی باز
هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن
تو که رفتی پیِ تاب و طپش رود، برونگاه میکنم از غم به غم که بیشتر است
به خیسی چمدانی که عازم سفر است
نِی حدیث راهِ پرخون میکندتو که رفتی پیِ تاب و طپش رود، برو
به قدمهای اسیرِ لجنم فکر نکن