مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
ياد آن شب كه صبا در ره ما گل مي ريخت
بر سر ما ز در و بام و هوا گل مي ريخت
سر به دامان منت بود و ز شاخ گل سرخ
بر رخ چون گلت آهسته صبا گل مي ريخت
خاطرت هست كه آنشب همه شب تا دم صبح
شب جدا شاخه جدا باد جدا گل مي ريخت
نسترن خم شده لعل لب تو مي بوسيد
خضر ، گويي به لب آب بقا گل مي ريخت
زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه كه من
مي زدم دست بدان زلف دو تا گل مي ريخت
تو به مه خيره چو خوبان بهشتي و صبا
چون عروس چمنت بر سر و پا گل مي ريخت
گيتي آنشب اگر از شادي ما شاد نبود
راستي تا سحر از شاخه چرا گل مي ريخت؟
شادي عشرت ما باغ گل افشان شده بود
كه بپاي من و تو از همه جا گل مي ريخت
تا تو بر تاب نشستی این نوسان من را برد
شب جلو رفتیو فردا به عقب برگشتی
و تو هر بار رسیدی پس گوشت گفتم
عشق مو بافته ی من چه عجب برگشتی
 
تا تو بر تاب نشستی این نوسان من را برد
شب جلو رفتیو فردا به عقب برگشتی
و تو هر بار رسیدی پس گوشت گفتم
عشق مو بافته ی من چه عجب برگشتی
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا سخت در اغوش بگیرم که بمیرم
 
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا سخت در اغوش بگیرم که بمیرم
من همان رودم که بهر دیدنت مرداب شد
ماه من! بس کن ندیدن های بی اندازه را

دل فرو می ریزد و تنها تماشا می کنم
مثل سربازی سقوط آخرین دروازه را
 
من همان رودم که بهر دیدنت مرداب شد
ماه من! بس کن ندیدن های بی اندازه را

دل فرو می ریزد و تنها تماشا می کنم
مثل سربازی سقوط آخرین دروازه را
آشنایی نه غریب است که دلسوزِ من است
چون من از خویش برفتم، دلِ بیگانه بسوخت
خرقهٔ زهدِ مرا، آبِ خرابات ببرد
خانهٔ عقلِ مرا، آتشِ میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله، جگرم بی می و خُمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردمِ چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و مِی نوش دمی
که نَخُفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
 
آشنایی نه غریب است که دلسوزِ من است
چون من از خویش برفتم، دلِ بیگانه بسوخت
خرقهٔ زهدِ مرا، آبِ خرابات ببرد
خانهٔ عقلِ مرا، آتشِ میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله، جگرم بی می و خُمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردمِ چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و مِی نوش دمی
که نَخُفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
تو که ای آخرین کمر باریک
پُرترین استکان من هستی
آه ای قد کشیده رو به درون
پلکان های از خودت بیرون
اگر از ارتفاع می‌ترسی
از چه رو نردبان من هستی؟
تو اگر ناامیدی از همه‌چیز
و اگر خُرد می‌شوی در خویش
بخشی از پوچی جهان من و
پوکی استخوان من هستی
 
تو که ای آخرین کمر باریک
پُرترین استکان من هستی
آه ای قد کشیده رو به درون
پلکان های از خودت بیرون
اگر از ارتفاع می‌ترسی
از چه رو نردبان من هستی؟
تو اگر ناامیدی از همه‌چیز
و اگر خُرد می‌شوی در خویش
بخشی از پوچی جهان من و
پوکی استخوان من هستی
یا رب این نوگُلِ خندان که سپردی به مَنَش
می‌سپارم به تو از چشمِ حسودِ چَمَنَش
گر چه از کویِ وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفتِ دورِ فلک از جان و تَنَش
گر به سرمنزل سلمی رَسی ای بادِ صبا
چشم دارم که سلامی برسانی ز مَنَش
به ادب نافه گشایی کن از آن زلفِ سیاه
جای دل‌های عزیز است به هم بر مَزَنَش
 
یا رب این نوگُلِ خندان که سپردی به مَنَش
می‌سپارم به تو از چشمِ حسودِ چَمَنَش
گر چه از کویِ وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفتِ دورِ فلک از جان و تَنَش
گر به سرمنزل سلمی رَسی ای بادِ صبا
چشم دارم که سلامی برسانی ز مَنَش
به ادب نافه گشایی کن از آن زلفِ سیاه
جای دل‌های عزیز است به هم بر مَزَنَش

شب سردیست، هوا منتظر باران است
وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است
شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من
ماه‌‎ پیشانی من، دلبر بارانی من
 
شب سردیست، هوا منتظر باران است
وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است
شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من
ماه‌‎ پیشانی من، دلبر بارانی من
نتوان دل شاد را به غم فرسودن
وقت خوش خود بسنگ محنت سودن

کس غیب چه داند که چه خواهد بودن
می باید و معشوق و به کام آسودن
 
نتوان دل شاد را به غم فرسودن
وقت خوش خود بسنگ محنت سودن

کس غیب چه داند که چه خواهد بودن
می باید و معشوق و به کام آسودن
نمیدانم چه میخواهم بگویم

زبانم در دهان باز بسته است

در تنگ قفس باز است وافسوس

که بال مرغ آوازم شکسته است

نمیدانم چه میخواهم بگویم

غمی در استخوانم می گدازد

خیال ناشناسی آشنا رنگ

گهی می سوزدم گه می نوازد
 
درد دل با تو نگویم میدانی چرا؟
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری!!!
 
درد دل با تو نگویم میدانی چرا؟
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری!!!
یعنی از الا و لا بالاستم
نقطه‌ام بارا ببا گویاستم
بین یکی تا واقف از کارت کنم
مظهر کل عجایب کیست من
مظهر سر غرائب کیست من
صاحب عون نوائب کیست من
در حقیقت ذات واجب کیست و من
کژ مغژ تا راست رفتارت کنم
 
یعنی از الا و لا بالاستم
نقطه‌ام بارا ببا گویاستم
بین یکی تا واقف از کارت کنم
مظهر کل عجایب کیست من
مظهر سر غرائب کیست من
صاحب عون نوائب کیست من
در حقیقت ذات واجب کیست و من
کژ مغژ تا راست رفتارت کنم
من از دیار منزوی او اهل فردوس
یک سیب و یک چاقوی زنجانی دلم رفت
 
اگر چه زنده‌رود آب حیات است
ولی شیراز ما از اصفهان به
دیو گیرد عشق را از غصه هم این عقل را
ناگهان گیرد گلوی عقل آدم سان ما
(مولانا جلال الدین محمد بلخی)
 
امل گوید که آمد رهبر من
اجل گوید که آمد خنجر من
(فخرالدین اسعد گرگانی)
نه فقط از تو اگر دل بکنم میمیرم
سایه ات نیز بیفتد به تنم میمیرم
گمانم از مستر نظریه
 
نه فقط از تو اگر دل بکنم میمیرم
سایه ات نیز بیفتد به تنم میمیرم
گمانم از مستر نظریه
من شراب از ساغر جان خورده‌ام
نقل او از دست رضوان خورده‌ام
عطار
 
Back
بالا