مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
من و بادِ صبا مِسکین دو سرگردانِ بی‌حاصل
من از افسونِ چشمت مست و او از بویِ گیسویت
توهمانی که دلم لک زده لبخندش را او که هرگز نتوان یافت همانندش را
گفته شده؟
 
توهمانی که دلم لک زده لبخندش را او که هرگز نتوان یافت همانندش را
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی بادهٔ گلرنگ نمی‌باید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست
 
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی بادهٔ گلرنگ نمی‌باید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست
تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد

زندگی درد قشنگیست به جز شب هایش
که بدون تو فقط خواب پریشان دارد
 
تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد

زندگی درد قشنگیست به جز شب هایش
که بدون تو فقط خواب پریشان دارد
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پردۀ اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی از کجا آمده‌ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت


این رباعی خیام دیگه ته اگنوستیک بودنه!
 
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پردۀ اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی از کجا آمده‌ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت


این رباعی خیام دیگه ته اگنوستیک بودنه!
تو کمان کشیده و در کمین که زنی به تیرم و من غمین
همه غمم بود از همین که خدا نکرده خطا کنی
 
تو کمان کشیده و در کمین که زنی به تیرم و من غمین
همه غمم بود از همین که خدا نکرده خطا کنی
یک قطرهٔ آب بود با دریا شد
یک ذرهٔ خاک با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندر این عالم چیست
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد

خیام نهیلیسته، نظرمو عوض کن
 
یک قطرهٔ آب بود با دریا شد
یک ذرهٔ خاک با زمین یکتا شد

آمد شدن تو اندر این عالم چیست
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد

خیام نهیلیسته، نظرمو عوض کن
دردِ عشقی کشیده‌ام که مپرس
زهرِ هجری چشیده‌ام که مپرس
گشته‌ام در جهان و آخرِ کار
دلبری برگزیده‌ام که مپرس
 
دردِ عشقی کشیده‌ام که مپرس
زهرِ هجری چشیده‌ام که مپرس
گشته‌ام در جهان و آخرِ کار
دلبری برگزیده‌ام که مپرس
منم بازی
ساقیا برخیز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم این دلق ازرق فام را
 
از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم
منم بازی
ساقیا برخیز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم این دلق ازرق فام را
 
از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم
من نه آنم که ز جورِ تو بِنالم، حاشا
بندهٔ معتقد و چاکرِ دولتخواهم
بسته‌ام در خَمِ گیسویِ تو امّیدِ دراز
آن مبادا که کُنَد دستِ طلب کوتاهم
ذَرّهٔ خاکم و در کویِ توام جای خوش است
ترسم ای دوست که بادی بِبَرَد ناگاهم
پیرِ میخانه سَحَر جامِ جهان‌بینم داد
و اندر آن آینه از حُسنِ تو کرد آگاهم
 
من نه آنم که ز جورِ تو بِنالم، حاشا
بندهٔ معتقد و چاکرِ دولتخواهم
بسته‌ام در خَمِ گیسویِ تو امّیدِ دراز
آن مبادا که کُنَد دستِ طلب کوتاهم
ذَرّهٔ خاکم و در کویِ توام جای خوش است
ترسم ای دوست که بادی بِبَرَد ناگاهم
پیرِ میخانه سَحَر جامِ جهان‌بینم داد
و اندر آن آینه از حُسنِ تو کرد آگاهم
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود ناز چشمان تو قدر مژه بر هم زدنی
 
روبهی قالب پنیری دید ..به دهن برگرفت و زود پرید
اینم حسابه؟ 🤣
 
روبهی قالب پنیری دید ..به دهن برگرفت و زود پرید

در هر دشتی که لاله‌زاری بوده‌ست
از سرخی خون شهریاری بوده‌ست

هر شاخ بنفشه کز زمین می‌روید
خالی‌ست که بر رخ نگاری بوده‌ست
 
تا نگاهی نکند سوی تو پنهان از من در پی دیده چو دل، دوش کمین می کردم
ما را زِ خیالِ تو چه پروایِ شراب است؟
خُم گو سر خود گیر، که خُمخانه خراب است
افسوس که شُد دلبر و در دیدهٔ گریان
تحریرِ خیالِ خطِ او نقشِ بر آب است
بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیلِ دمادم که در این منزلِ خواب است
معشوق عیان می‌گذرد بر تو، ولیکن
اغیار همی‌بیند از آن بسته نقاب است
 
دهه باز بردینش رو ت ...ت هام ته کشید... نه نه یکی موند
تا چند مرا از خود ای دوست جدا داری؟ من هیچ نمی‌گویم، آخر تو روا داری؟
 
دهه باز بردینش رو ت ...ت هام ته کشید... نه نه یکی موند
تا چند مرا از خود ای دوست جدا داری؟ من هیچ نمی‌گویم، آخر تو روا داری؟
یارب به کمند عشق پا بستم کن
از دامن غیر خودتهی دستم کن
یکباره زاندیشه عقلم برهان
وزباده صاف عشق سر مستم کن
 
نه چندان دلخوری از من
نه چندان دوستم داری
مرا تا چند میخواهی بلاتکلیف بگذاری؟
ياد آن شب كه صبا در ره ما گل مي ريخت
بر سر ما ز در و بام و هوا گل مي ريخت
سر به دامان منت بود و ز شاخ گل سرخ
بر رخ چون گلت آهسته صبا گل مي ريخت
خاطرت هست كه آنشب همه شب تا دم صبح
شب جدا شاخه جدا باد جدا گل مي ريخت
نسترن خم شده لعل لب تو مي بوسيد
خضر ، گويي به لب آب بقا گل مي ريخت
زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه كه من
مي زدم دست بدان زلف دو تا گل مي ريخت
تو به مه خيره چو خوبان بهشتي و صبا
چون عروس چمنت بر سر و پا گل مي ريخت
گيتي آنشب اگر از شادي ما شاد نبود
راستي تا سحر از شاخه چرا گل مي ريخت؟
شادي عشرت ما باغ گل افشان شده بود
كه بپاي من و تو از همه جا گل مي ريخت
 
Back
بالا