مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
دین و دل بردند و قصد جان کنند

الغیاث از جور خوبان الغیاث

حافظ
 
یارب به کمند عشق پا بستم کن

از دامن غیر خودتهی دستم کن

یکباره زاندیشه عقلم برهان

وزباده صاف عشق سر مستم کن
 
در کارگاه کوزه‌گری کردم رای،
بر پله چرخ دیدم استاد به پای،
می‌کرد دلیر کوزه را دسته و سر،
از کله پادشاه و از دست گدای

خیام
 
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم

دولت صحبت آن مونس جان مارا بس
 
ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ ﭼﻮ ﭘﺮﮔﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﻭﯾﺪﯾﻢ
‏ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻘﻄﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ

‏امام فخر رازی
 
مگو با محرمان خویش هم راز دل خود را
که دارد محرم راز من و تو محرم دیگر
 
راز درون پرده ز رندان مست پرس

کاین حال نیست زاهد عالی مقام را

حافظ
 
ای جانَـک خندانم
من خویِ تو میدانم
تو خویِ شـکر داری
بالله که بخند ای جان

مولانا
 
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق

برو ای خواجه ی عاقل هنری بهتر از این؟

حافظ
 
نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک دل سر و دست برفشانی

سعدی
 
یك دست آوازی ندارد نازنینم

ما خامشان این دست های بی دهانیم

افسانه ها ،‌میدان عشاق بزرگند

ما عاشقان كوچك بی داستانیم
 
مدامم مست می دارند نسیم جعد گیسویت
خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت...

حافظ
 
تنـــت بــه نــاز طبـــیـبان نیازمـند مباد وجــود نـازکــت آزرده گـزنـد مباد
«حافظ»
 
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد

حافظ
 
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند

خواجه ان است که باشد غم خدمتکارش

حافظ
 
شیخی به زنی فاحشه گفتا: مستی.
هر لحظه به دام دگری پابستی؛
گفتا؛ شیخا، هر آن‌چه گویی هستم،
آیا تو چنان‌که می‌نمایی هستی؟

خیام
 
یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگه دار مرا

مولوی
 
Back
بالا