اگـــــر آن تــــــرک شیرازی بـــه دست آرد دل مــــا را
بـــه خـــال هـنـدویـش بخـشم تــمــام روح و اجـــزا را
هــر آنکس چـیز می بخشد بـه سـان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سـر و دسـت و تـن و پــا را به خــاک گور می بخشند
نـــه بـــر آن تـــرک شـیرازی کـــه بــرده جـمله دلها را
شهریار
اگـــــر آن تــــــرک شیرازی بـــه دست آرد دل مــــا را
بـــه خـــال هـنـدویـش بخـشم تــمــام روح و اجـــزا را
هــر آنکس چـیز می بخشد بـه سـان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سـر و دسـت و تـن و پــا را به خــاک گور می بخشند
نـــه بـــر آن تـــرک شـیرازی کـــه بــرده جـمله دلها را
ز عـشق ناتـمام ما جمال یار مـستغنی است
به آب و رنگ و خال و خـط چه حاجـت روی زیبا را
من از آن حـسن روزافزون که یوسف داشـت داننستم
که عـشق از پرده عصـمت برون آرد زلـیخا را
اگر دشنـام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تـلخ میزیبد لـب لعل شکرخا را
حافظ