- ارسالها
- 562
- امتیاز
- 15,929
- نام مرکز سمپاد
- شهید بهشتی 1
- شهر
- ساری
- سال فارغ التحصیلی
- 1400
تناور درختی که هر چه ش ببریتقویم عمر ماست جهان هر چه می کنیم
بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست
"پروین اعتصامی"
فزون تر بود شاخ و برگ فزونش
ابتهاج
تناور درختی که هر چه ش ببریتقویم عمر ماست جهان هر چه می کنیم
بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست
"پروین اعتصامی"
شنیدستم که اندر معدنی تنگتناور درختی که هر چه ش ببری
فزون تر بود شاخ و برگ فزونش
ابتهاج
در ساغر تو چیست که با جرعه نخستگرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان
بلا بگردد و کام هزار ساله برآید
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیبدر ساغر تو چیست که با جرعه نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می کنی
ابتهاج
دست و پا میزنم می رباید سرمیا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند
"حافظ بزرگ"
دست و پا میزنم می رباید سرم
سر رها میکنم دست و پا می کشد
ابتهاج
دل حزینم ازین ناله نهفته گرفتدر این سرای بی كسی كسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
"هوشنگ ابتهاج"
تو كه ترجمان صبحي به ترنم و ترانهدل حزینم ازین ناله نهفته گرفت
بیا که وقت صفیری ز پرده راک است
ابتهاج
نه در مسجد گذارندم که رند استتو كه ترجمان صبحي به ترنم و ترانه
لب زخم ديده بگشا صف انتظار بشكن
"استاد شفیعی کدکنی"
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
عطار
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش !تو را گر باغبانی بود چالاک
مرا هم باغبانی کرد افلاک
"پروین اعتصامی"
یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترنکاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش !
کی روی ره ؟ ز که پرسی ؟ چه کنی ؟ چون باشی ؟
حافظ
در این بازار اگر سودی ست ، با درویش خرسند استیارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن مست است هشیارش کند
در این بازار اگر سودی ست ، با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی !
شهر غارت شده از حمله ی چنگیز منمیار دلدار من ار قلب بدین سان شکند
ببرد زود به جانداری خود پادشهش
من نیز چشم از خواب خوش ، بر می نکردم پیش از اینشهر غارت شده از حمله ی چنگیز منم
سوز افتاده به هر شعر غم انگیز منم
من نیز چشم از خواب خوش ، بر می نکردم پیش از این
روز فراق دوستان ، شب خوش بگفتم خواب را
سعدی
بند است و وحشت است و درین دشت بی کرانای دل ز زمانه رسم احسان مطلب
وز گردش دوران سر و سامان مطلب
بند است و وحشت است و درین دشت بی کران
جز سایه خموشِ غمی دیرپای نیست