روزی گذشت پادشهی از گذرگهیدی کوزه گری بدیدم اندر بازار
در پاره گلی لگد همی زد بسیار
وانگل به زبان حال با او میگفت
من همچو تو بوده ام مرا نیکو دار
نفسم گرفت زین شب در این حصار بشکنتویی رزاق هر دانا و نادان *** تویی خلاق هر پیدا و پنهان
در این دنیا کسی بی غم نباشد
اگر باشد بنی آدم نباشد
خاقانی
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
نه من از پرده ی تقوا به در افتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است
"شهریار"
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا رامن آن ابر پر از بغضم که هر جایی نمیبارد
برای گریه کردن مرد هم یک شانه میخواهد
آفتاب روی شه عالم گرفت
صبح شد ای پاسبانان الرحیل
مولانا