- ارسالها
- 3,535
- امتیاز
- 72,137
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان زینب:)
- شهر
- تهر
- سال فارغ التحصیلی
- 95
- دانشگاه
- پادوا
- رشته دانشگاه
- روان شناسی
دل به من بسپار ــ سوزانا تامارو
کتاب صوتی گوش دادن خوش میگذرد. صدای قشنگی برایت داستان میخواند، موسیقی میانش پخش میکند و تو سیبزمینیها را پوست میکنی، زبالهها را تفکیک میکنی یا در مسیر همیشگیات راه میروی، بدون این که خسته شوی. با این حال، چون احتمالا دستت بند است، جایی که حواست پرت شد و رشتهی کلام از دستت در رفت را عقب نمیزنی که دوباره گوش بدهی. کتاب تمام میشود و رشتههای در رفته به کلاف برنمیگردند. این کتاب هم برای من اینجوری بود. برای همین صلاحیت ندارم چیزی غیر از تجربهی خودم دربارهاش بنویسم.
راوی، دختری است که مادرش را از دست داده و با مادربزرگش بزرگ شدهاست. خطاب به مادربزرگش که تازه از دنیا رفته حرف میزند. از چالشهای فکریاش حین بزرگ شدن با او میگوید و این که چطور دفتر خاطرات و عکسهای قدیمی مادرش را پیدا کرده و از طریق آن، با پدرش آشنا شده. (از قضا مادرش همدانشگاهی من بوده و پدرش استاد همین دانشگاه. بعد، من راه میرفتم و در مسیر به خاطرات مادرش گوش میدادم که در همین شهر زندگی میکرد و عاشق بود. جایی از کتاب، راوی جسد پدرش در شهری نزدیکی اینجا پیدا میکند که بارها رفتهام. من هی متعجب میشدم چون وقتی کتاب را انتخاب میکردم حواسم به مشابهتهای مکانی نبود. فکر میکردم مشابهتها نشانهی چه چیزی میتوانند باشند؟)
با این حال این داستان، هستهی محتوای کتاب نیست. محتوای اصلی، خودگویی راوی با خطاب قرار دادن مادربزرگ مردهاش و بلند بلند فکر کردن دربارهی زندگی است. پیدا کردن خاطرات مادرش و پیدا کردن پدرش فقط برشی از زندگی است که به قسمتی از افکارش جهت میدهد. اگر از من بپرسید، آنقدرها «داستانی» نبود. کسی افکار پراکندهاش را در قالب داستان منسجم کرده بود.
گوش دادن به کتاب صوتی با محتوای بلند بلند فکر کردن، فکر خوبی نیست. چون گوش را مشتاق نگه نمیدارد و رشتهی فکرهای بلند بلند را مدام و محکم از دستم میکشد.
کتاب صوتی گوش دادن خوش میگذرد. صدای قشنگی برایت داستان میخواند، موسیقی میانش پخش میکند و تو سیبزمینیها را پوست میکنی، زبالهها را تفکیک میکنی یا در مسیر همیشگیات راه میروی، بدون این که خسته شوی. با این حال، چون احتمالا دستت بند است، جایی که حواست پرت شد و رشتهی کلام از دستت در رفت را عقب نمیزنی که دوباره گوش بدهی. کتاب تمام میشود و رشتههای در رفته به کلاف برنمیگردند. این کتاب هم برای من اینجوری بود. برای همین صلاحیت ندارم چیزی غیر از تجربهی خودم دربارهاش بنویسم.
راوی، دختری است که مادرش را از دست داده و با مادربزرگش بزرگ شدهاست. خطاب به مادربزرگش که تازه از دنیا رفته حرف میزند. از چالشهای فکریاش حین بزرگ شدن با او میگوید و این که چطور دفتر خاطرات و عکسهای قدیمی مادرش را پیدا کرده و از طریق آن، با پدرش آشنا شده. (از قضا مادرش همدانشگاهی من بوده و پدرش استاد همین دانشگاه. بعد، من راه میرفتم و در مسیر به خاطرات مادرش گوش میدادم که در همین شهر زندگی میکرد و عاشق بود. جایی از کتاب، راوی جسد پدرش در شهری نزدیکی اینجا پیدا میکند که بارها رفتهام. من هی متعجب میشدم چون وقتی کتاب را انتخاب میکردم حواسم به مشابهتهای مکانی نبود. فکر میکردم مشابهتها نشانهی چه چیزی میتوانند باشند؟)
با این حال این داستان، هستهی محتوای کتاب نیست. محتوای اصلی، خودگویی راوی با خطاب قرار دادن مادربزرگ مردهاش و بلند بلند فکر کردن دربارهی زندگی است. پیدا کردن خاطرات مادرش و پیدا کردن پدرش فقط برشی از زندگی است که به قسمتی از افکارش جهت میدهد. اگر از من بپرسید، آنقدرها «داستانی» نبود. کسی افکار پراکندهاش را در قالب داستان منسجم کرده بود.
گوش دادن به کتاب صوتی با محتوای بلند بلند فکر کردن، فکر خوبی نیست. چون گوش را مشتاق نگه نمیدارد و رشتهی فکرهای بلند بلند را مدام و محکم از دستم میکشد.