عشق چیست؟؟؟

خب یجورایی تعریف خاصی نداره...
از اینجور چیزاست که نمی‌شه با زبون توصیفشون کرد:"
البته آدم باید تجربه‌ش هم بکنه تا بتونه بگه چیه؛ ولی خب فکر نکنم آدمایی که تجربه‌ش کردن هم بتونن ازش یه تعریف بسازن.
 
خلاصه بگم ....
اومدم از خودم تعریفش کنم نشد
اومدم از نظر بقیه الهام بگیرم نشد
رفتم از شعر های مولانا دیدم تا باز نثرشون کنم نشد
رفتم سرچ کردم بازم تعریف نشد
عشق قابل تعریفه؟نه بازم نشد
 
عشق کلاهیه ک طبیعت ب واسطه هورمونها سرمون میاره تا بقای نسل صورت بگیره :D
چ بین زن و مرد و چ بین مادر و فرزند (اگه اکسی توسین تو بدن مادر نبود با اون همه درد زایمان عمرن از بچش مراقبت نمیکرد :D ب قول استادمون از پنجره بیمارستان پرتش میکرد بیرون بچه رو :D )
در این که موجودات زنده صرفا وسیله ای برای انتقال و تکثیر ژن هاشون هستن شکی نیست ولی انسان با افکاری که داره بعضی اوقات این چهارچوبو بهم میزنه و قرار نیست همیشه از بازی طبیعت پیروی کنه
اون عاشقی که جون خودشو برای معشوقش فدا میکنه هدفش این نبوده با این کار ژناشو منتقل کرده باشه

درسته در اکثر موارد ما هم عقل و رفتارمون دست همون ژناست ولی همیشه لحظاتی وجود داره در زندگی هر شخص که تصمیمی فراتر از بقای ژن هاش میگیره و حاضره خودش یا داراییشو برای رسیدن به اون ایدئولوژی فدا کنه

درسته شروع عشق در انسان ها دست تمایلات درونی ناخودآگاهشونه ولی چگونگی تداومش و تقویتش چیزی فراتر از انگیزه بقای نسله
 
بخوایم راجع به عشق واقعی حرف بزنیم تا قیامت طول می‌کشه و بازم حرف برای گفتن می‌مونه :)
ولی بطور خلاصه؛ عشق یعنی من نباشم و او باشه. هر وقت بتونم از شر منیت و نفس خودم خلاص بشم، عاشق واقعی هستم. در واقع عشق رو باید از نی آموخت. از کسی که نیست. اون کسی که هست، درباره خودش و هواها و آرزوها و موفقیت های خیالی خودش حرف می‌زنه. ولی نی از بند بند وجود خودش خالی شده و حرف معشوق‌اش (نوازنده) رو منتقل می‌کنه. انبیا و اولیا و عارفان الهی و همچنین شاعران برجسته از جنس نی بودن. چون حرف معشوق‌شون (خدا) رو می‌گفتن. رومی در همین باره می‌فرماید:
از وجود خود چو ني گشتم تهي
نيست از غير خدايم آگهي

چون كه من من نيستم، اين دم ز هوست
پيش اين دم هر كه دم زد، كافر اوست

گرچه قرآن از لب پيغمبر است
هركه گويد حق نگفته، كافر است

دو دهان داريم گويا، همچو ني
يك دهان پنهان ست در لب‌هاي وي

يك دهان نالان شده سوي شما
هاي و هويي برفكنده در سما

ليك داند هر كه او را منظر است
كاين زبانِ اين سري هم زان سر است

دمدمِ اين ناي از دم‌هاي اوست
هاي و هوي روح از هيهاي اوست

از یه منظر دیگه، هر وقت که ذهن و ادراکی، جمالی رو ببینه و درک کنه، عشق پدید میاد. و بنظر من عشق اصلی، عشق مخلوق به خالق هستش. البته این به این معنا نیست که عشق و علاقه های دیگه همه پوچ هستن و انسان باید اونا رو رها کنه و کلا تارک دنیا بشه. این اشتباهه. بلکه بنظر من هرجا که عشقی واقعی و راستین پدید اومده، چه بین مرد و زن، چه بین انسان و طبیعت، چه بین انسان و هنر و... جمالی از ذات پروردگار پدیدار شده که با وجود حس و ادراک انسان، علاقه ای پدید میاد. ولی در مجموع این علاقه های زمینی نباید ما رو متوقف کنه و نباید ما رو از یاد خالق تمام زیبایی ها و نیکویی ها دور بداره. بلکه عشق به هنر و طبیعت باید ما رو به سمت منشا هدایت کنن.
در جان بلبل گل نگر، وز گل به عقل کل نگر... :)
و تمام اینها نظر من یا نقل قول از بزرگان است، و قطعاً کامل هم نیست
 
به گل گفتم عشق چیست؟ گفت از من خوشبوتر ... به پروانه گفتم عشق چیست؟ گفت از من زیبا تر.... به شمع گفتم عشق چیست؟ گفت از من سوزنده تر... به عشق گفتم آخر تو چیستی؟ گفت نگاهی بیش نیستم...:)

حقیقتا آخرش خیلی دارک تموم شد😂ولی حکایت خیلی از عشقا همینه.
اما عشق های واقعی زیادی هم داریم که اگه شکل بگیره تا ابد ادامه داره.
 
نمیدونم چرا همه چیزو به هورمون ربط میدید
مدیونید اگه بگید اسپم دادم
 
به نظرم عشق یه چیزیه که هر کی به خوشایندترین حسی که یه زمانی تو وجودش به وجود میاد نسبت میده
و به مرور و بر حسب اتفاقایی که میفته، ممکنه دید بهتر و عرفانی تر وقشنگتر نسبت بهش پیدا کنه یا حتی برعکس؛ دید منفی ای نسبت بهش پیدا کنه و اونو به یه سری چیزا نسبت بده
یه جورایی یه حس خودساخته ای هست که یا استارتش تو وجود طرف زده میشه از همون اولش، یا به واسطه یه نفر یا یه چیز دیگه زده میشه
و شخص خودش اونو تو ذهنش و وجودش گسترش میده
و اینطوریه که هر کسی یه تعریف متفاوت ازش داره یا حتی بعضیا نمیتونن یه تعریفی ازش ارائه بدن چون تو ذهنشون گسترده ست و هر کدوم این ساختمون عشقو با سبکای متنوع و متفاوتی تو ذهنشون ساخته ن و به مرور حتی ممکنه تغییراتی هم توش به وجود بیارن؛ ینی در واقع از نظر یه شخص هم تعریف ثابت و همیشگی ای وجود نداره براش
 
تعریف ادبیش میشه علاقه‌ی شدید نسبت به یک چیز یا یک انسان (یا حتی به خدا اگه معتقد باشه طرف) و اصولش اینه که این علاقه بی‌منت باشه، یعنی اگر من عاشقِ توعم، عاشقِ همه‌چیزتم، حتی عیوبت. البته این قسمت هم باز جای بحث داره، که آیا نشان از عزت نفس نداشتنِ عاشقه یا کلاً تعریفِ عشق چنین چیزی رو می‌طلبه. کلمه‌ی عیوب هم لازمه بازتر بشه. :-‌؟ پیچیده شد. :‌)) در کل اگه چیزی/کسی رو بسیار دوست داشته باشی میشه عشق. عشق هم می‌تونه ۴ جنبه داشته باشه؛ یا مثل عشق بین مادر و فرزند باشه که غریزیه، یا مثل عشق پسر و دختر جنبه‌ی جنسی پیدا کنه، یا معنوی باشه (واسه متدین‌ها) یا کلاً نسبت به یک عمل یا جسم باشه که اعتیاد و فتیش میشه :‌)) که حالا به نظرم این‌جا بیشتر بازی با کلماته و باگ ادبیه که اسم عشق رو کنارشون می‌گذاره و این‌ها عشق نیستن و همون ترم اعتیاد و فتیش واسشون دقیق‌تر باشه.
تعریف علمیش هم همون‌طور که همه این‌جا گفتن تأثیرات هورمونیه. و بله عشق به خدا هم معلومه که هورمونیه. شما عبادت می‌کنی و از این کار و از راز و نیاز لذت می‌بری. این عیییین اینه که کتاب بخونی یا یه فعالیت لذت‌بخش انجام بدی و حس خوشایند پیدا کنی. حس خوشایند از کجا میاد؟ از مغز دیگه. اگه رابطِ ایجادِ اون حس رو در شما مسدود کنن شما کم‌کم اون فعل رو ترک می‌کنی.
تعریف موسیقاییش هم که baby don't hurt me.
 
عشق همون چیزیه که خودتو میکشی بهش برسی وقتی برسی زارت.......
بقول اریان حیدری عشق توی نرسیدنه
وقتی برسی دیگه ارزشی نداره :))
دقیقا
ما همیشه اون کسی رو ک بهش نرسیدیم و یادمون میمونه
چرا؟
چون بهش نرسیدیم
و این سوز فراقه ک توی ذهنمون میمونه/از کاه کوه میسازیم/فکر میکنیم اگه وصالی حاصل میشد چه ها ک اتفاق نمیفتاد و ...
وگرنه اونی ک دم دستمونه ک عشقمون نیس😁 اگرم ی روزی همونی بوده ک دنبالش بودیم دیگه قضیه برامون عادی میشه
 
عشق یه طرفه از مرگ بدتره:)روزی هزار بار میمیری و زنده میشی...در این حد بگم:)عشقا ن یه کراش ساده..
ولی عشق دوطرفه تعریفی نداره ب نظرم:}
یجورایی حس امنیت و ارامش داری اینکه میبینی یکی دوست داره خیلی حس خوبیه اینکه یکیو داری ک میدونی همه جوره باهاته اینا واقن توصیف ناپذیرن...
عشق ینی اینکه به جز اون نتونی به کس دیگه ای زل بزنی:)حالا اونقدرم محوش نشیم طرف پشماش بریزه ی نگاه کوتاه منظورمه... 😂 😔
هعی:)
 
نمیدونم شاید هر ثانیه که بگذره عوض شه نظرم ولی فعلا اینه
عشق
یعنی وقتی با معشوق رو در رو میشی محیط اطراف طوری تار شود که انگار چشمانت مانند دوربین عکاسی فاکِس کرده و سطح انرژی ات به طرز خیره کننده ای بالا برود. یعنی فکرت درگیر هیچی جز نظاره کردنش نباشه. یعنی در درون به رقص درآی و خویش را فراموش کنی.
یعنی بر زمان قرار بگیری و مکانت دیگر زمین نباشد...
یعنی همین که بدانی هست و امید روزی که شاید و شاید و شاید دوباره دیدارش حاصل شود؛ ممدِ حیاتت باشد.
اصلا،شاید هم هیچ معنی ای ندهد یا نخواهد با تو از راز خویش سخن بگوید اما وقتی ندا می آید که "از عشق کارت سخت زار است!"
پاسخش میدهی " از عاشقی خوشتر چه کار است؟"
 
از متوسط کامنتای متضاد اینجا نتیجه میگیریم که عشق معنایی نداره ظاهرا
 
بسته به کودکی و تجربیات شخصی و عقایدی که در طی زندگیمون بهمون تحمیل میشه یا بهشون میرسیم و محیطی که توش بزرگ می‌شیم، برای هر کسی متفاوته. (مثل زیبایی)
و هر کسی هم عشق رو توی چیز(های)خاصی پیدا می‌کنه، مثلا یه سریا به اشخاصی عشق رو نسبت می‌دن، بعضیا به یه احساس خاصی، بعضیا به یه فعالیت و غیره!
درکل تعریف ثابتی نداره و نمی‌تونیم به یه سری کلمه و جمله محدودش کنیم! علاوه بر این توی هر حیطه مورد بررسی هم فرق می‌کنه، مثلا بخوای از نظر بیولوژیکی بررسیش کنی یا از نظر روانشناسی و این حرفا!
 
دوستان اصلا تجربه کردید که دارید راجب ماهیتش بحث میکنید😂😂 تعریف احساس زمانی درسته که تجربه شه خب اوکی ممکنه انسان یه سری علایق داشته باشه حالا نسبت به آدما
من بعد عشق جنس مخالف کار ندارم چیزی یعنی نمیدونم اما حالا مثلا عشق مادر فرزندی جوریه که مادره عاشق بچشه بچش صرفا دوسش داره دوس داشتن با عشق خیلی فاصلس
 
فیلم ویل هانتینگ نابغه یه دیالوگ جالبی در مورد عشق داشت گفتم خوبه اینجا باشه:

اگه ازت در مورد هند بپرسم یه مجموعه کامل از کتابهایی که خوندی رو برام شرح میدی. ولی نمی‌دونی ایستادن توی تاج محل چه حسی داره.
اگه من ازت در مورد هنر بپرسم یه دیالوگ از شکسپیر میگی؛ اگه ازت در مورد عشق بپرسم یه غزل برام میخونی. ولی نمیدونی دوست داشتن چیزی بیشتر از خودت، عاشق چیزی بودن، چه حسی داره چون هیچ وقت چیزی رو به خاطر خودش نخواستی. تو ریاضی رو دوست داری؛ چون روح تو رو، ذهن تو رو ارضا میکنه. اما عاشقش نیستی، چون به خاطر خودش نمی‌خوایش.
ازم پرسیدی چی باعث شد از مسابقه به اون بزرگی و بلیت گرونم بگذرم و با یه دختر چیز بخورم. چون عاشقش شده بودم. چون اون چیزی بود که میشد به خاطر خودش دوستش داشت.
نه، نه ویل، من پشیمون نیستم که اون مسابقه بزرگ رو ندیدم. پشیمون نیستم که بیست سال باهاش زندگی کردم حتی با اینکه تنها زنی بود که شبا خرخر میکرد. اون کامل نبود، من هم نبودم، و عشق از دل این تضاد ها بیرون می‌اومد. از اینکه توی شش سالی که مریض بود کنارش بودم پشیمون نیستم، از شبایی که روی صندلی سفت بیمارستان خوابم برد ولی یه لحظه هم دستشو ول نکردم پشیمون نیستم، از اینکه وقتی مرد هنوز هم بهش وفادارم پشیمون نیستم.
من نمیتونم بهت بگم عشق چیه. چون گفتنی نیست. ولی چیزیه از مرگ قویتر. از زندگی قویتر. از علم قویتر. از خودت هم قویتر...
 
عشق یعنی چیزی رو بر خودت مقدم بداری.
 
Back
بالا