الان که شرایط خاصه و سفر نمیشه هیچ جای دنیا رفت متاسفانه..
اگه بگن ده روز وقت داری پا میشم میرم رشت پیش عموم پنج روز میمونم یک عالمه کتابم برمیدارم..پنج روز بعدیو هم پیش خونوادم میمونم و بازم با یه عالم از کتابهای موردعلاقم..این بین سعی میکنم بی نهایت با امیرحسین فیس تایم کنم((: به شایانم میگم بیاد پیشم رشت..همین دیگه..
اگه شرایط غیر از این بود و میشد سفر رفت با عموم میرفتم یونان(یونان چون واقعا به نظرم بی نظیره و نرفتم تابحال)): )
کاری میکردم در یاد ها بمونم ده روز شروع به نوشتن یه کتاب میکردم ودر روز نهم چاپش میکردم شب ها خیلی کم میخوابیدم و فقط به اینکه در زندگیم چکار کردم فکر میکنم ..... و در شب روز دهم به طبیعت میرفتم.......
اول از همه یه کاری میکردم که دوست صمیمیام از رفتنم زیاد ناراحت نشه بعد کارایی رو میکنم که تا حالا از ترس انجام نداده بودم.مثل راه رفتن رو لبهی ساختمون 10 طبقه و یا آتیش زدن 100 تا ترقه باهم با فاصله 1.5 متری.
آهنگامو گوش میدم و گریه میکنم
فیلم ها و عکسام رو میبینم و گریه میکنم
بعد از هر اتفاقی میزنم زیر گریه چون آخرین بار ها یه جورین
و دوباره بخاطر نبودنم و درد هایی که بقیه احتمالا بخاطر مردنم میکشن گریه میکنم
و حسی که نسبت به هر کی رو دارم میرم بهش میگم :)
حتی یه ثانیش رو هم نمیخوابم .
تو این مدت هر کاری که پیش بیادو انجام میدم اصلا مهم نیس فقط انجام میدم و می خندم. روزه اخرو با خیال راحت و با یه لبخند میخوابم و به خواب ابدی فرو میرم
قطعا اون اتفاقم میفته
واقعا انتخاب سختيه ولي خب
پنج روزش رو فقط هايده گوش ميدم. يعني تمام آهنگ هايي كه از هايده موجوده رو دوست دارم پشت سر هم گوش كنم و خوشحالي (شايدم گاهي گريه) مي كنم كه دارم ميرم نزدش!
ميرم سنگ قبر انتخاب مي كنم و اون چيزايي كه دلم ميخواد رو ميدم روش بنويسن.
اون پاكت نامه ها به علاوه اون بسته رو ميرسونم دست صاحبش و ازش طلب حلاليت مي كنم. بابت همه چي. شايد يه كاست هم براش ضبط كنم و حرفاي آخرمو بهش بزنم
هر طور شده ميرم انوشيروان روحاني رو ميبينم.
ميرم عمو جهان و دايي اوسطم رو مي بينم (عمو و دايي مادرم هستن در واقع. متاسفانه سال 98 دايي اوسط رو از دست داديم)
همونطور كه قبلا هم گفته بودم پنج تا آهنگ ميخونم و توي كافه ويس آپلود مي كنم.
بقيشم ميرم تو سوپر ماركت سر خيابونمون پيش اون پيرمرده كار مي كنم و در آخر هم كه ميخوام براي هميشه از مغازش خارج شم آهنگ من خودم رفتنيم رو واسش ميخونم و ميام.
۱۰ روز زیادیه
اگه نهایتا ۲-۳ روز بود میرفتیم و بهش میگفتیم که ذهن پریشون مارو چندوقته جنابعالی آشفته تر کردی.
یا مهر پذیرفته شد به سینه مون میزنه یا مهر مردود
ماهم میرفتیم این چندروز باقی رو سر بین دوزانو انتظار سوت پایان رو میکشیدیم :<
نماز میخونم :)
فیلم میبینم
میرم رانندگی میکنم
کتابامو خواستم آتیش بزنم ولی نه میگم اهدا کنن یکی بخونه دوتا فاتحه بخونه روحم شاد شه
اوه راستی باید همه چیو پاک کنم
یه وصیتنامه و ح.ب غمناکم بنویسم
به مادر و پدرم بگم دوستشون دارم و شرمنده دارم میمیرم (روز آخر)
یه عکس قشنگم بگیرم برای اینکه مینویسن بچه ها حلالم کنین (یه عکس درست حسابی با روسری )
نباید مرگ انقدر برام سخت میبود...
من هنوز نتونستم اونجوری که باید زندگی کنم
اونقدر که میخواستم مفید نبودم
پدر و مادرم ازم راضی نیستن
شاید به خیلی ها معذرت خواهی بدهکارم
احتمالا روزهام رو تقسیم میکردم
چند روز مناجات میکردم، چند روز هم وقف خوب کردن حال دیگران میکردم
وصیت نامه مینوشتم
اونهایی رو که دوست دارم بغل میکردم، بدون رودروایسی
واقعا مرگ هرلحظه منتظر ماست و شاید اگر بیشتر بهش توجه داشتیم زندگیهامون این شکلی نبود (:
میرم دنبال کارهایی که تا حالا نرسیدم به خاطر جبر شرایط (سنی، تحصیلی، جغرافیایی) انجام بدم. انقدر زیادن که فکر میکنم این 10 شب رو نتونم بخوابم. همون روز پنجم از بی خوابی میمیرم :}