هزار کار نکرده

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع maleck :)
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
دوست داشتم بیشتر ریاضی بخونم و کلی حال بکنم
و فیزیک رو خیلی بیشتر بخونم
دوست داشتم طراحی ام رو قوی تر کنم ..
و سبک های مختلف نقاشی رو یاد بگیرم
شاعر بشوم
مهندس کامپیوتر بشوم
 
نوشتن کتاب و نیمه رها کردم برای اینکه اعتماد به نفسشو نداشتم، در حالی که هزار تا مشوق واسه این کار داشتم و هنورم پیام میدن که تو رو خدا راست میگی گذاشتی کنار
شعر گفتنم ..:((
چه درد عمیقی داره فکر کردن به کارای نکرده
گویندگی رو دیگه چرا ؟
کلاس آوازم ...
چرا اینقدر تو زندگی غرق شدم به خودم نمیرسم ؟
 
چرا برنامه نویسی یاد نگرفتم و چرا اسپانیایی حرف نزدم
چرا نتونستم کنسرت یاس و انریکه و ب برم
چرا نیوکمپ یه ال کلاسیکو ندیدم
چرا بهش نگفتم چقدر روحیمو داغون کرد با رفتارش
چرا بهش نگفتم دلم میخواد باهاش دوست باشم
چراشرلوک سیزن 5 رو ندیدم (خب چون هنوز نیومده)
چرا ....
و حسرت اینکه چرا نتونستم یه روز ابری درحال دوچرخه سواری به سمت کتابخونه ی محبوبم در شهر محبوبم باشم.
 
آخرین ویرایش:
یهو نذاشتم برم ی جا که تنها باشم و ارامشو هدیه کنم به خودم^_^
 
چرا به نکات ریز بی اهمیت زندگی که بزرگترین مشکلات یک انسانو بوجود میارن توجه نکردم
 
شاید بزرگترین حسرت زندگیم این باشه که یدونه از این کاروانای برکینگ بد ندارم که توش شیشه درست کنم بفروشم با پولش برم مسافرت یا یه کافه بازی بزنم و هر وقت دلم خواست برم بشینم برد گیم بازی کنم که دیگه مث همیشه از کمبود پارتنر در فغان نباشم =)
و خب بقیه ی حسرتام میتونن شامل اینا بشن:
کاخن یاد نگرفتم از بس ت این مدت خوابیدم=l
مثلا خیر سرم قرار بود برم آلمانی یاد بگیرم بعد پاشم برم آلمان بشینم با عباس معروفی ی چایی دبش بزنم=)
وای من هنو کلی کتاب نصفه نیمه دارم ت کتابخونم خاک ت سرم داره روشونو خاک میگیره دیگه:D
اخ اینم یادم نره که من هنو نتونستم فیلمای برتر 1990تا 2000 رو ببینم8->
و البته هزار فحش و جواب نداده که رو دلم سنگینی میکنه :))
 
یکاری باید میکردم
 
من هیج وقت درست بودنشو نفهمیدم هیچ وقت درست بغلش نکردم هیچ وقت درست باهاش خداحافظی نکردم حتی الانم نتونستم باهاش حرف بزنم هر سری من هیچ وقت سرمای تنشو حس نکردم من هیچ وقت بهش نگفتم نبودنش اذیتم میکنه من هیچ وقت خوابشو نیدم من هیچ وقت حسرتم وواسه اخرین لحظه تموم نشد:)
 
حسرت اینو میخورم که مدام حسرت میخورم و کاری انجام نمی دم
 
زندگی گر هزارباره بود
بار دیگر تو، بار دیگر تو...
همین:)
 
خیلی چیزا هست خب
اما
چرا اینستادم جلوشون و خواستمو نگفنم بهشون
چرا به کسی که دوسش دارم نگفتم اینو
چرا پسر نیستم تا مدرسه اونا درس بخونم
چرا اصلا ایران ...خب هلنددد
چرا این دوسال اخر انتقالی نگرفتم برا تهران
فعلا همینا
 
چرا غرور نداشتم و خاکی بودم که لهم کنن ، چرا زبان آلمانی رها کردم ؟چرا نذاشتم موهام بلند بمونه ؟ چرا الکی سر هر نمره حرص میخوردم ؟چرا قدر بابام بیشتر ندونستم ؟چرا با سلناگومز سلفی نگرفتم ؟چرا نرفتم کنسرت انیتا و جیغ نزدم که عاشقتم ؟چرا انقدر برا حرف مردم زندگی کردم ؟اصلا چرا زودتر نمردم:-l:-l:((:((:((
 
کار نکرده که خیلی دارم
ولی نه حال تایپشونو دارم نه حال فکر کردن بهشون رو
فلذا میگذریم و منتظریم ببینیم که سرنوشت چی برامون رقم میزنه :|
 
پشیمونم که چرا وقتی عاشق بودم، با تعصبات الکی زندگیمو تلخ کردم.
پشیمونم که چرا کتابی که میخواستم بنویسم رو رها کردم. میترسم ازینکه قبل از تموم شه بمیرم، ولی تنگی لازم برای تموم کردنش رو هم ندارم.
پشیمونم که چرا تنبور و کمانچه یاد نگرفتم. چرا سنتورمو مثل آدم ادامه ندادم. این پشیمونی احتمالا تا آخر عمرم باهام بمونه چون همه ش فکر میکنم از من دیگه گذشته و فرصتشو ندارم.
پشیمونم که چرا خودمو گرفتار حرف و نظر دیگران کردم.
 
پشیمونم که چرا بیشتر با رفیقم وقت نگذروندم...
پشیمونم که اون شب بهش گفتم بیا بریم بیرون...
 
کار نکرده که خیلی دارم
ولی نه حال تایپشونو دارم نه حال فکر کردن بهشون رو
فلذا میگذریم و منتظریم ببینیم که سرنوشت چی برامون رقم میزنه :|
پشیمونم که چرا همیشه راضی(ناراضی؟) بودم و میگفتم سرنوشت سرنوشت...
پشیمونم که چرا اون کار رو نکردم
پشیمونم که چرا بهش نگفتم
ناراحتم که شب ها بر می گردم عقب و به گذشته فکر می کنم
ناراحتم که جدیدا خواب اونا رو می بینم
و و و...
اما مگه سودی داره؟
لت ایت گو پلیز :/
 
پشیمونم که جرا اون کارو کردم . مگه مغز خر خورده بودم ؟
چرا همیشه دارم فرار میکنم و نمیجنگم؟
چرا دیگه مثل قبل نیستم .
چرا کاری کردم که خواهرم هیچ وقت نبخشدم ؟
چرا مثل آدم زندگی نمیکنم ؟
چرا اینقدر دنبال دردسرم



آرزوهای زیادی دارم که بهشون نرسیدم . دلم می خواد برم کشور پرتغال و پرتقال بخورم . دلم میخواد پنگوئن ها رو ببینم . دلم میخواد آجیم رو حسابی بغل کنم و بهش بگم که من بخشیدمش . حتی اگه خودش همچین احساسی نداشته باشه . بهش بگم که توی این دنیا غیر از اونو مامان کس دیگه ای رو ندارم و دلم میخواد تا ابد ازش محافظت کنم و حساب هرکسی رو که اذیتش کنه و ار گل نازکتر بهش بگه برسم . دلم میخواد بهش بگم که دوستش دارم. به اندازه تمام ستاره ها و عشق من بهش تا وقتی که ستاره ها وجود دارن ادامه پیدا میکنه . من بخشیدمت. چرا بخشیدمت. مهم نیست که چقدر بگی نبخشیدمت ولی من بازهم میگم که بخشیدمت . فقط اگه یکم حرف گوش کن تر باشی فضای خونه آروم تر میمونه :D . ولی به خاطر اون اتفاق ناراحتم ولی دیگه گذشته و الان نگران اوضاع درسیتم . اونم درست شه دیگه غمی ندارم
 
چرا پشتکار نداشتم در زندگی
چرا هدف نداشتم
چرا امید و انگیزه و شور و شوق نداشتم
چرا ؟
چرا ب خودم بیشتر اهمیت ندادم
 
Back
بالا